خان زاده پارت308
#خان_زاده #پارت308
ناباور نگاهش کردم.
امکان نداشت...
یعنی واقعا طلاقش داده بود؟
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم
_مزخرف نگو! مجبوری نیستی به خاطر ایــ...
تند ذهنم رو خوند و میون کلامم پرید و با غیظ گفت
_به نظرت من آدمیم که به خاطره س*ک*س دروغ بگم؟
شرمنده سرم و پایین انداختم که کتش و گوشه اتاق پرت کرد و به سمتم اومد.
روبه روم ایستاد و کلیپسم رو باز کرد که باعث شد موهای لختم دورم بریزن.
خمار نگاهش و به لب هام دوخت و خواست سرش و جلو بیاره که پرسیدم
_چرا طلاقش دادی؟
_دلم خواست...باید از تو اجازه می گرفتم؟
_می خوام دلیلش رو بدونــ...
با قراری لب های ملتهبش روی لب هام به کل خفه خون گرفتم.
اولش نمی خواستم همراهیش کنم اما با حرکت لب هاش روی گردنم کم کم کنترلم رو از دست دادم.
* * * * *
صبح از ترس اینکه مبادا مریم بانو من و اهورا رو با این وضع ببینه زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم.
به سمت لباسام که هر کدوم یه گوشه اتاق پرت شده بود رفتم و یکی یکی پوشیدم شون.
بالای سره اهورا که غرق در خواب بود ایستادم و آروم تکونش دادم که لای چشماش رو باز کرد و گیج نگاهم کرد.
_هوم؟
_پاشو اهورا...پاشو لباسات و بپوش...یهو مریم بانو میاد میبینتت زشته.
بیخیال چشماش و بست و گفت
_بیاد! جرم که نکردیم.
دلم می خواست از دستش جیغ بزنم.
دوباره تکونش دادم و گفتم
_پاشو اهورا...تو شاید عین خیالت نباشه اما من خجالت می کشم.
بی توجه به حرفم دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به سمت خودش کشید که توی بغلش افتادم.
🍁 🍁 🍁 🍁
ناباور نگاهش کردم.
امکان نداشت...
یعنی واقعا طلاقش داده بود؟
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و گفتم
_مزخرف نگو! مجبوری نیستی به خاطر ایــ...
تند ذهنم رو خوند و میون کلامم پرید و با غیظ گفت
_به نظرت من آدمیم که به خاطره س*ک*س دروغ بگم؟
شرمنده سرم و پایین انداختم که کتش و گوشه اتاق پرت کرد و به سمتم اومد.
روبه روم ایستاد و کلیپسم رو باز کرد که باعث شد موهای لختم دورم بریزن.
خمار نگاهش و به لب هام دوخت و خواست سرش و جلو بیاره که پرسیدم
_چرا طلاقش دادی؟
_دلم خواست...باید از تو اجازه می گرفتم؟
_می خوام دلیلش رو بدونــ...
با قراری لب های ملتهبش روی لب هام به کل خفه خون گرفتم.
اولش نمی خواستم همراهیش کنم اما با حرکت لب هاش روی گردنم کم کم کنترلم رو از دست دادم.
* * * * *
صبح از ترس اینکه مبادا مریم بانو من و اهورا رو با این وضع ببینه زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم.
به سمت لباسام که هر کدوم یه گوشه اتاق پرت شده بود رفتم و یکی یکی پوشیدم شون.
بالای سره اهورا که غرق در خواب بود ایستادم و آروم تکونش دادم که لای چشماش رو باز کرد و گیج نگاهم کرد.
_هوم؟
_پاشو اهورا...پاشو لباسات و بپوش...یهو مریم بانو میاد میبینتت زشته.
بیخیال چشماش و بست و گفت
_بیاد! جرم که نکردیم.
دلم می خواست از دستش جیغ بزنم.
دوباره تکونش دادم و گفتم
_پاشو اهورا...تو شاید عین خیالت نباشه اما من خجالت می کشم.
بی توجه به حرفم دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به سمت خودش کشید که توی بغلش افتادم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۵.۶k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.