پارت
پارت :42
برده ارباب زاده ...
سوبین دوید سمت پسره و کنارش نشست با نگرانی گفت ..
" ای حالت خوبه ؟!"
اون چند نفر که اونجا بودن همه داشتن به سوبین ناسزا میگفتن که چرا هواسش رو جمع نکرده پسره دستش رو گرفته بود و قیافش از دزد جمع شده بود پسر با اعصبانیت به سوبین نگاه کرد و گفت ..
" هواست کجا بود عوضی ؟؟"
سوبین با لکنت گفت
" متاسفم "
پسر سرش رو به خاطر درد شدید پایین گرفت و با دندون قرچه گفت
" متاسف بودنت چیزی رو عوض نمیکنه ..."
سوبین به دست پسر نگاه کرد معلوم بود کلی خون ازش رفته توی نور آفتاب به رنگ بنفش در آمده بود با دیدن کف دست خونی پسر فهمید که حسابی دستش داغون شده اما همین که فهمید چیزی جدی نیست خوشحال بود از اینکه قرار نیست بره اداره پلیس خوشحال بود ولی اگر پسر کل شقی باشه شاید مجبور بشه یه ملاقاتی با پلیس ها داشته باشه
سوبین دست سالم پسر رو گرفت و گفت
" باید بریم بیمارستان باید مطمهن بشم حالت خوبه "
پسر با اعصبانیت دستش رو از دست سوبین کشید که باعث شد خودش هم از درد دستش ناله آرامی بکند سوبین اوفف کلافه گفت و دوباره دستش رو گرفت این دفعه پسر مقاومتی نکرد و با اون بلند شد سوبین خودش رو هم کرد و موبایل افتاده روی زمین که معلوم بود مال پسره بود رو برداشت به سمت پسر برگشت و گفت
" آرام بیا بشین توی ماشین "
تنها کلمهای که از دهان پسر خارج شد (عوضی) بود سوبین حسابی از رفتار های پسر بدش آمده بود در رو باز کرد پسر توی ماشین نشست سوبین هم سوار ماشین شد و در رو بست
ماشین رو هر چه سریعتر از اونجا دور کرد تا بیشتر از این ماشین های پشت سرش منتظر نمونن پسر با اعصبانیت و دردی که توی دستش پیچیده بود گفت
" همش تقصیر توه نباید ماشین رو بدن دست یکی مثل تو بشینی پشت فرمون "
سوبین با اعصبانیت نگاهش کرد و گفت
" دهنتو ببند اشغال "
پسر با اعصبانیت گفت
" ازت شکایت میکنم عوضی "
سوبین پوزخندی زد و گفت
" شکایت کن دستت به جای بند نیست در اصل من باید ازت شکایت کنم که تو وسط جاده داشتی راه میرفتی حتا چراغ هو سبز نبود "
پسر دیگه حرفی نزد چون خودش میدونست مقصره و واقعا هم سوبین میتونست از پسر شکایت کنه
چند دقیقه گذاشت سوبین پسر رو برد بیمارستان
پسره هنوز هم داشت چپ چپ به سوبین نگاه میکرد حالا که سوبین دقت کرد فهمید این پسر همان پسر توی سرکته زمانی که پدر یونجون سوبین رو فرستاد تا پروند ها رو تحویل بده این پسر رو دیده بود
باورش نمیشد فقط با به کت و شلوار نپوشیدن آنقدر عوض شده باشه ...
یکی از دکترا پرسید
" این بیمار چیه "
سوبین به پسر نگاه کرد پسر نگاهش رو از سوبین گرفت و به دکتر نگاه کرد
" چوی بومگیو ..."
ادامه دارد ...
برده ارباب زاده ...
سوبین دوید سمت پسره و کنارش نشست با نگرانی گفت ..
" ای حالت خوبه ؟!"
اون چند نفر که اونجا بودن همه داشتن به سوبین ناسزا میگفتن که چرا هواسش رو جمع نکرده پسره دستش رو گرفته بود و قیافش از دزد جمع شده بود پسر با اعصبانیت به سوبین نگاه کرد و گفت ..
" هواست کجا بود عوضی ؟؟"
سوبین با لکنت گفت
" متاسفم "
پسر سرش رو به خاطر درد شدید پایین گرفت و با دندون قرچه گفت
" متاسف بودنت چیزی رو عوض نمیکنه ..."
سوبین به دست پسر نگاه کرد معلوم بود کلی خون ازش رفته توی نور آفتاب به رنگ بنفش در آمده بود با دیدن کف دست خونی پسر فهمید که حسابی دستش داغون شده اما همین که فهمید چیزی جدی نیست خوشحال بود از اینکه قرار نیست بره اداره پلیس خوشحال بود ولی اگر پسر کل شقی باشه شاید مجبور بشه یه ملاقاتی با پلیس ها داشته باشه
سوبین دست سالم پسر رو گرفت و گفت
" باید بریم بیمارستان باید مطمهن بشم حالت خوبه "
پسر با اعصبانیت دستش رو از دست سوبین کشید که باعث شد خودش هم از درد دستش ناله آرامی بکند سوبین اوفف کلافه گفت و دوباره دستش رو گرفت این دفعه پسر مقاومتی نکرد و با اون بلند شد سوبین خودش رو هم کرد و موبایل افتاده روی زمین که معلوم بود مال پسره بود رو برداشت به سمت پسر برگشت و گفت
" آرام بیا بشین توی ماشین "
تنها کلمهای که از دهان پسر خارج شد (عوضی) بود سوبین حسابی از رفتار های پسر بدش آمده بود در رو باز کرد پسر توی ماشین نشست سوبین هم سوار ماشین شد و در رو بست
ماشین رو هر چه سریعتر از اونجا دور کرد تا بیشتر از این ماشین های پشت سرش منتظر نمونن پسر با اعصبانیت و دردی که توی دستش پیچیده بود گفت
" همش تقصیر توه نباید ماشین رو بدن دست یکی مثل تو بشینی پشت فرمون "
سوبین با اعصبانیت نگاهش کرد و گفت
" دهنتو ببند اشغال "
پسر با اعصبانیت گفت
" ازت شکایت میکنم عوضی "
سوبین پوزخندی زد و گفت
" شکایت کن دستت به جای بند نیست در اصل من باید ازت شکایت کنم که تو وسط جاده داشتی راه میرفتی حتا چراغ هو سبز نبود "
پسر دیگه حرفی نزد چون خودش میدونست مقصره و واقعا هم سوبین میتونست از پسر شکایت کنه
چند دقیقه گذاشت سوبین پسر رو برد بیمارستان
پسره هنوز هم داشت چپ چپ به سوبین نگاه میکرد حالا که سوبین دقت کرد فهمید این پسر همان پسر توی سرکته زمانی که پدر یونجون سوبین رو فرستاد تا پروند ها رو تحویل بده این پسر رو دیده بود
باورش نمیشد فقط با به کت و شلوار نپوشیدن آنقدر عوض شده باشه ...
یکی از دکترا پرسید
" این بیمار چیه "
سوبین به پسر نگاه کرد پسر نگاهش رو از سوبین گرفت و به دکتر نگاه کرد
" چوی بومگیو ..."
ادامه دارد ...
- ۳.۱k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط