پیمانی در سایه ها . پارت 9
"پیمانی در سایهها"
روزهای پس از آن اعتراف احساسی میان مایکی و یونا، شرایط پیچیدهتر شده بود. آنها با دشمنانی روبهرو بودند که تنها به قدرت مادی اهمیت میدادند، اما در میان این آشفتگی، چیزی ظریف و ناپیدا در حال رشد بود—احساسی که آرامآرام عمیقتر میشد.
یک شب، وقتی یونا در دفترش مشغول بررسی آخرین گزارشها بود، مایکی بدون خبر قبلی وارد شد. این بار، نگاهش جدیتر بود، اما همچنان آن آرامش خاص خودش را داشت.
- "شنیدم که نقشه جدیدی برای تقویت قلمروهایت داری." مایکی بدون مقدمه شروع کرد.
یونا به او نگاه کرد، اما نگاهش چیزی بیشتر از صرفاً یک رئیس را نشان میداد.
- "درسته. ما باید برای حملات بعدی آماده باشیم. دشمنان همیشه منتظر یک لحظه ضعف هستند."
مایکی نزدیکتر آمد و روی صندلی کنار او نشست. این بار، او به جای صحبت درباره نقشهها، مستقیماً وارد موضوعی شد که ذهنش را مشغول کرده بود.
- "یونا، میدونم که این دنیا پر از خطره، و میدونم که هر لحظه میتونیم چیزهایی رو از دست بدیم که برامون مهم هستند. ولی یه چیزی هست که نمیخوام از دست بدم."
یونا لحظهای سکوت کرد. کلمات او، اگرچه ساده بودند، اما وزنی داشتند که بهسختی میشد نادیده گرفت.
- "مایکی..." یونا کمی مکث کرد و سپس ادامه داد. "در این دنیا، ما همیشه چیزهای زیادی رو قربانی میکنیم، و احساسات اولین چیزی هستند که باید دفن بشن. اما تو... تو باعث شدی دوباره به چیزهایی فکر کنم که فراموش کرده بودم."
مایکی لبخند کوچکی زد و گفت:
- "این حس متقابله. ولی میدونم که این مسیر خطرناکه. و شاید روزی برسه که این احساسات تبدیل به نقطه ضعف بشه."
یونا بهآرامی سرش را تکان داد و با لحنی آرام گفت:
- "نقطه ضعف نیست، مایکی. شاید تنها چیزی باشه که ما رو توی این تاریکی زنده نگه میداره."
آن شب، میان تمام تهدیدها و دشمنانی که در سایهها کمین کرده بودند، یونا و مایکی برای لحظاتی کوتاه، احساس واقعی خود را نشان دادند. شاید دنیایی که در آن زندگی میکردند برای عشق جای امنی نبود، اما آنها مصمم بودند که از این احساس محافظت کنند، هرچند کوتاه و شکننده.
---
#انیمه
#بونتن
#مایکی
#توکیو_ریونجرز
روزهای پس از آن اعتراف احساسی میان مایکی و یونا، شرایط پیچیدهتر شده بود. آنها با دشمنانی روبهرو بودند که تنها به قدرت مادی اهمیت میدادند، اما در میان این آشفتگی، چیزی ظریف و ناپیدا در حال رشد بود—احساسی که آرامآرام عمیقتر میشد.
یک شب، وقتی یونا در دفترش مشغول بررسی آخرین گزارشها بود، مایکی بدون خبر قبلی وارد شد. این بار، نگاهش جدیتر بود، اما همچنان آن آرامش خاص خودش را داشت.
- "شنیدم که نقشه جدیدی برای تقویت قلمروهایت داری." مایکی بدون مقدمه شروع کرد.
یونا به او نگاه کرد، اما نگاهش چیزی بیشتر از صرفاً یک رئیس را نشان میداد.
- "درسته. ما باید برای حملات بعدی آماده باشیم. دشمنان همیشه منتظر یک لحظه ضعف هستند."
مایکی نزدیکتر آمد و روی صندلی کنار او نشست. این بار، او به جای صحبت درباره نقشهها، مستقیماً وارد موضوعی شد که ذهنش را مشغول کرده بود.
- "یونا، میدونم که این دنیا پر از خطره، و میدونم که هر لحظه میتونیم چیزهایی رو از دست بدیم که برامون مهم هستند. ولی یه چیزی هست که نمیخوام از دست بدم."
یونا لحظهای سکوت کرد. کلمات او، اگرچه ساده بودند، اما وزنی داشتند که بهسختی میشد نادیده گرفت.
- "مایکی..." یونا کمی مکث کرد و سپس ادامه داد. "در این دنیا، ما همیشه چیزهای زیادی رو قربانی میکنیم، و احساسات اولین چیزی هستند که باید دفن بشن. اما تو... تو باعث شدی دوباره به چیزهایی فکر کنم که فراموش کرده بودم."
مایکی لبخند کوچکی زد و گفت:
- "این حس متقابله. ولی میدونم که این مسیر خطرناکه. و شاید روزی برسه که این احساسات تبدیل به نقطه ضعف بشه."
یونا بهآرامی سرش را تکان داد و با لحنی آرام گفت:
- "نقطه ضعف نیست، مایکی. شاید تنها چیزی باشه که ما رو توی این تاریکی زنده نگه میداره."
آن شب، میان تمام تهدیدها و دشمنانی که در سایهها کمین کرده بودند، یونا و مایکی برای لحظاتی کوتاه، احساس واقعی خود را نشان دادند. شاید دنیایی که در آن زندگی میکردند برای عشق جای امنی نبود، اما آنها مصمم بودند که از این احساس محافظت کنند، هرچند کوتاه و شکننده.
---
#انیمه
#بونتن
#مایکی
#توکیو_ریونجرز
- ۲.۲k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط