معجزه ( پارت دهم )
معجزه ( پارت دهم )
* ویو ا/ت *
یهو شوگا اومد تو اتاق....
شوگا : ا/ت، تو خوبی؟
ا/ت : خب....راستش نه!
شوگا : ( نفس عمیق ) منم!
ا/ت : ( مود)
شوگا : معلوم نشد چیه؟
ا/ت : نه! خیلی عجیبه!
شوگا : بده یه لحظه!
دادم به شوگا..
شوگا : راس میگی...خیلی عجیبه!
ا/ت : بنظرت یه نشانی هست؟
شوگا : هوم...آره...بنظرم یه چیزی میخواد بهمون بگه !
( وایسید بگم چیه...یه چیز مثلثی هست که اعداد درهم روش نوشته شده)
ا/ت : یعنی میگی کمکم میکنه برادرم رو ببینم؟!
شوگا : شاید!
ا/ت : هوفففف...خداااا!
رو تخت نشسته بودم...خودم پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم...شوگا هم خودشو پرت کرد رو تخت و به من خیره شد...
شوگا : ا/ت...
ا/ت : بله؟
شوگا : میگم من مورد پسندت هستم؟
ا/ت : هوم...چرا این سوال رو میکنی؟
شوگا : همینجوری...فقط برام سوال بود!
ا/ت : خب...آره! هستی...!
شوگا : واقعا؟
ا/ت : ( لبخند ) آره!
شوگا : پس که اینطور!
شوگا یکم نزدیک من شد و موهامو نوازش کرد...منم یه لبخند زدم و بهش خیره شدم.
تو همین حین بودیم که ناخدا اومد تو اتاق!
من یهو پاشدم و شوگا هم همینطور...
ناخدا : اگر مزاحمتون شدم...
ا/ت : نه نه!
شوگا :.....
ناخدا : خب...من فکر کنم بدونم این چیه!
ا/ت : خب! چیه؟
ناخدا : وایسید براتون توضیح بدم....زمان جنگ سرباز ها وسایل مورد علاقشون رو امضا یا علامت میزدن...که کسی بهش دست نزنه!
شوگا : خب؟
ناخدا: روی اون چیزی ننوشته؟ یا علامتی؟
ا/ت: وایسا ببینم!
یکم همه جاشو نگاه کردم...بله! یه علامت ضربدر بود!
ا/ت : خب هست!
ناخدا : ببینم!
هعی✨️🗿
* ویو ا/ت *
یهو شوگا اومد تو اتاق....
شوگا : ا/ت، تو خوبی؟
ا/ت : خب....راستش نه!
شوگا : ( نفس عمیق ) منم!
ا/ت : ( مود)
شوگا : معلوم نشد چیه؟
ا/ت : نه! خیلی عجیبه!
شوگا : بده یه لحظه!
دادم به شوگا..
شوگا : راس میگی...خیلی عجیبه!
ا/ت : بنظرت یه نشانی هست؟
شوگا : هوم...آره...بنظرم یه چیزی میخواد بهمون بگه !
( وایسید بگم چیه...یه چیز مثلثی هست که اعداد درهم روش نوشته شده)
ا/ت : یعنی میگی کمکم میکنه برادرم رو ببینم؟!
شوگا : شاید!
ا/ت : هوفففف...خداااا!
رو تخت نشسته بودم...خودم پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم...شوگا هم خودشو پرت کرد رو تخت و به من خیره شد...
شوگا : ا/ت...
ا/ت : بله؟
شوگا : میگم من مورد پسندت هستم؟
ا/ت : هوم...چرا این سوال رو میکنی؟
شوگا : همینجوری...فقط برام سوال بود!
ا/ت : خب...آره! هستی...!
شوگا : واقعا؟
ا/ت : ( لبخند ) آره!
شوگا : پس که اینطور!
شوگا یکم نزدیک من شد و موهامو نوازش کرد...منم یه لبخند زدم و بهش خیره شدم.
تو همین حین بودیم که ناخدا اومد تو اتاق!
من یهو پاشدم و شوگا هم همینطور...
ناخدا : اگر مزاحمتون شدم...
ا/ت : نه نه!
شوگا :.....
ناخدا : خب...من فکر کنم بدونم این چیه!
ا/ت : خب! چیه؟
ناخدا : وایسید براتون توضیح بدم....زمان جنگ سرباز ها وسایل مورد علاقشون رو امضا یا علامت میزدن...که کسی بهش دست نزنه!
شوگا : خب؟
ناخدا: روی اون چیزی ننوشته؟ یا علامتی؟
ا/ت: وایسا ببینم!
یکم همه جاشو نگاه کردم...بله! یه علامت ضربدر بود!
ا/ت : خب هست!
ناخدا : ببینم!
هعی✨️🗿
۳۷.۶k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.