P5
P5
Red moon
ماه قرمز
تا اومدم سنگ قبر رو بکنم دیدم زمین داره خالی میشه خود قبر خود به خود کنده شد
ولی نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته که دیدم ی مرد بدون چشم با پا های استخوانی از زیر قبر اومد بیرون یا خود خداااااا جیغغ
ات همین جور داشت نگاه میکرد و نمیدونست چه اتفاق داره میوفته
مرد اسکلتی : چی میخای (عصبی)
ات: م م من ی ی سنگ به اسم تانزانیت م م میخام ت ت توی اسکلت دستتون هست
مرد اسکلتی : ات!
ات:ودفففف من رو از کجا میشناسی؟
مرد اسکلتی : میشه بغلت کنم دختر کوچولو خوناشام؟
ات : عمرا بزارم بغلم کنی
مرد اسکلتی دندون های خوناشامیش رو نشون داد و گفت من پدر بزرگت هستم از پدرت شنیده بودم که تو به انسان تبدیل شدی و گفته بود میفرسته ی روزی تو رو سراغ من
ات ویو
یکدفعه سرم گیج رفت من چ چی داره ی چیز هایی یادم میاد
چقد مهربون واو آره خودشه
ات: پدر بزرگ
ات رفت و اون مرد رو بغل کرد
و اون مرد اسکلت دستش رو باز کرد و اون سنگ تانزانیت رو به ات داد
ات: فقط میتونم ی سوال بپرسم؟
پدر بزرگش یا همون مرد اسکلتی: بپرس
ات: شما توی قبر انسان ها چکار میکنید؟
پدر بزرگش: در اصل پدرت گفت بیام اینجا و الان مادر و مادر بزرگت فکر میکنن من توی قبر خودم خاکم.... و اونجا میشینن برام گریه میکنن
ات: خب شما چجوری زنده اید😐
پدر بزرگ: خنگی؟:/
ات: ها؟
پدر بزرگ : من روحم
ات: یا جد پی دی نیم پس چجوری اون دستت رو شکستی😐
پدر بزرگ: دختر برو فقط حواست جم باشه سنگ رو گم نکنی
ات: عع شت سنگ قبر سالم و صحیح هست کو سنگگگگ آها روی خاک قبره
ی مرد : دختر خانم الان ۱ ساعته داری با خودت حرف میزنی
ات: شت ۱ ساعت و بدو دویدم و رفتم
Red moon
ماه قرمز
تا اومدم سنگ قبر رو بکنم دیدم زمین داره خالی میشه خود قبر خود به خود کنده شد
ولی نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته که دیدم ی مرد بدون چشم با پا های استخوانی از زیر قبر اومد بیرون یا خود خداااااا جیغغ
ات همین جور داشت نگاه میکرد و نمیدونست چه اتفاق داره میوفته
مرد اسکلتی : چی میخای (عصبی)
ات: م م من ی ی سنگ به اسم تانزانیت م م میخام ت ت توی اسکلت دستتون هست
مرد اسکلتی : ات!
ات:ودفففف من رو از کجا میشناسی؟
مرد اسکلتی : میشه بغلت کنم دختر کوچولو خوناشام؟
ات : عمرا بزارم بغلم کنی
مرد اسکلتی دندون های خوناشامیش رو نشون داد و گفت من پدر بزرگت هستم از پدرت شنیده بودم که تو به انسان تبدیل شدی و گفته بود میفرسته ی روزی تو رو سراغ من
ات ویو
یکدفعه سرم گیج رفت من چ چی داره ی چیز هایی یادم میاد
چقد مهربون واو آره خودشه
ات: پدر بزرگ
ات رفت و اون مرد رو بغل کرد
و اون مرد اسکلت دستش رو باز کرد و اون سنگ تانزانیت رو به ات داد
ات: فقط میتونم ی سوال بپرسم؟
پدر بزرگش یا همون مرد اسکلتی: بپرس
ات: شما توی قبر انسان ها چکار میکنید؟
پدر بزرگش: در اصل پدرت گفت بیام اینجا و الان مادر و مادر بزرگت فکر میکنن من توی قبر خودم خاکم.... و اونجا میشینن برام گریه میکنن
ات: خب شما چجوری زنده اید😐
پدر بزرگ: خنگی؟:/
ات: ها؟
پدر بزرگ : من روحم
ات: یا جد پی دی نیم پس چجوری اون دستت رو شکستی😐
پدر بزرگ: دختر برو فقط حواست جم باشه سنگ رو گم نکنی
ات: عع شت سنگ قبر سالم و صحیح هست کو سنگگگگ آها روی خاک قبره
ی مرد : دختر خانم الان ۱ ساعته داری با خودت حرف میزنی
ات: شت ۱ ساعت و بدو دویدم و رفتم
۱۸.۴k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.