جهنم من با او🍷فصل ۲
جهنم من با او🍷فصل ۲
# پارت ۱
ویو جیمین : باورم نمیشد ....
ا.ت : چرا داری با من این کارو میکنی ؟ ( گریه )
م کوک : بزار یه داستانی رو برات تعریف کنم ... روزی دختر خانواده پارک ( فامیلی خودشه ) عاشق ارباب زدهی خانواده شی میشه ( فامیلی بابای ا.ت و خود ا.ت ) دختره دیوونه بار پسره رو دوست داش جونشم حاظر بود بش بده ولی پسره دوسش داشت ؟ نه ! پسره عاشق کلفت عمارت خودش شده بود کلفته هم همینطور این دوتا واقعا عاشق هم بودن ولی آخه اون دختر خانواده پارک چی ؟ آواره بین عشق این دوتا بود میدونی زیبایی اون کلفت وصف نا پذیر بود تو خیلی شبیهشی بیش از اندازه ... پسره و کلفت میخواستن ازدواج کنن ولی بابای پسره راضی نبود ولی این دوتا هز بس همو دوست داشتن قید همه چی رو زدن و فرار کردن فک میکنم فهمیده باشی شخصیت های داستان کیان ؟
ا.ت : تو و پدر مادرم ؟
م کوک : آفرین دختر باهوشی هستی ... بعد اون من دنبالشون میکردم حتی آدم فرستاده بودم تا به مادرت ت.ج.ا.و.ز کنن ولی بابات نجاتش داده بود بابات مامانت رو خیلی دوست داشت ولی پایان عشقشون خوش نبود هر جایی میرفتن پیداشون میکردم ۶ سال تعقیب و گریز تا اینکه بعد ۶ سال که از عمارت فرار کرده بودن خبری به دستم رسید که شعله انتقامم رو بیشتر میکرد فهمیدم مامانت حاملس اون بچه تو بودی تووووو میفهمی ؟ بعد اون افسردگی گرفتم بیخیال شدم ولی قول دادم انتقامم رو بگیرم انتقام قلب شکستم میدونی مامانت چرا خودکشی کرد ؟ چون اونقدر عذابش دادم که اینجوری شد بعد خودکشی مامانت هی میخواستم به بابات نزدیک بشم ولی بابات قبولم نمیکرد ... هه میگن زمین گرده ولی خدایی راس میگن منو تو رو به هم رسوند و اینکه ...( پوزخند )
ا.ت : بسه ... بسه ... بسههههه دروغ نگو زنیکه مامان من کلفت نبود مامان من مثل تو نبود عشق مامانم واقعی بود ... مثل فشق تو نبود عشق تو اسمش عشق بود ولی فقط یه هوس بود فهمیدی ؟ ( گریه بلند )
م کوک : آخیییی همه حرفام حقیقت بود حالا خودت ببین عشقت میکشه گذشتت رو با دروغ اوکی کنی یا با حقیقت ... گذشته از اینا دلت برا مامانیت تنگ نشده ؟
ا.ت : ( دست خودش نیست و با گریه میگه ) خیلییییی
م کوک : میخوای بری پیشش ؟ ( اصلحه رو گزاش رو گردن ا.ت )
ا.ت : گمشووووووووووو
م کوک : آخ دختر آروم باش ببین به بنگه میگم و دیگا روحت با جسمت بای بای میکنه خب ... یک ... دو ... سه و بنگگگگگ ( ماشه رو کشید )
ویو جیمین : کوک هم وستا رسید داشتیم به حرفاشون گوش میکردیم که با شلیک ماشه کوک وارد اتاق شد و .....
# پارت ۱
ویو جیمین : باورم نمیشد ....
ا.ت : چرا داری با من این کارو میکنی ؟ ( گریه )
م کوک : بزار یه داستانی رو برات تعریف کنم ... روزی دختر خانواده پارک ( فامیلی خودشه ) عاشق ارباب زدهی خانواده شی میشه ( فامیلی بابای ا.ت و خود ا.ت ) دختره دیوونه بار پسره رو دوست داش جونشم حاظر بود بش بده ولی پسره دوسش داشت ؟ نه ! پسره عاشق کلفت عمارت خودش شده بود کلفته هم همینطور این دوتا واقعا عاشق هم بودن ولی آخه اون دختر خانواده پارک چی ؟ آواره بین عشق این دوتا بود میدونی زیبایی اون کلفت وصف نا پذیر بود تو خیلی شبیهشی بیش از اندازه ... پسره و کلفت میخواستن ازدواج کنن ولی بابای پسره راضی نبود ولی این دوتا هز بس همو دوست داشتن قید همه چی رو زدن و فرار کردن فک میکنم فهمیده باشی شخصیت های داستان کیان ؟
ا.ت : تو و پدر مادرم ؟
م کوک : آفرین دختر باهوشی هستی ... بعد اون من دنبالشون میکردم حتی آدم فرستاده بودم تا به مادرت ت.ج.ا.و.ز کنن ولی بابات نجاتش داده بود بابات مامانت رو خیلی دوست داشت ولی پایان عشقشون خوش نبود هر جایی میرفتن پیداشون میکردم ۶ سال تعقیب و گریز تا اینکه بعد ۶ سال که از عمارت فرار کرده بودن خبری به دستم رسید که شعله انتقامم رو بیشتر میکرد فهمیدم مامانت حاملس اون بچه تو بودی تووووو میفهمی ؟ بعد اون افسردگی گرفتم بیخیال شدم ولی قول دادم انتقامم رو بگیرم انتقام قلب شکستم میدونی مامانت چرا خودکشی کرد ؟ چون اونقدر عذابش دادم که اینجوری شد بعد خودکشی مامانت هی میخواستم به بابات نزدیک بشم ولی بابات قبولم نمیکرد ... هه میگن زمین گرده ولی خدایی راس میگن منو تو رو به هم رسوند و اینکه ...( پوزخند )
ا.ت : بسه ... بسه ... بسههههه دروغ نگو زنیکه مامان من کلفت نبود مامان من مثل تو نبود عشق مامانم واقعی بود ... مثل فشق تو نبود عشق تو اسمش عشق بود ولی فقط یه هوس بود فهمیدی ؟ ( گریه بلند )
م کوک : آخیییی همه حرفام حقیقت بود حالا خودت ببین عشقت میکشه گذشتت رو با دروغ اوکی کنی یا با حقیقت ... گذشته از اینا دلت برا مامانیت تنگ نشده ؟
ا.ت : ( دست خودش نیست و با گریه میگه ) خیلییییی
م کوک : میخوای بری پیشش ؟ ( اصلحه رو گزاش رو گردن ا.ت )
ا.ت : گمشووووووووووو
م کوک : آخ دختر آروم باش ببین به بنگه میگم و دیگا روحت با جسمت بای بای میکنه خب ... یک ... دو ... سه و بنگگگگگ ( ماشه رو کشید )
ویو جیمین : کوک هم وستا رسید داشتیم به حرفاشون گوش میکردیم که با شلیک ماشه کوک وارد اتاق شد و .....
۱.۳k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.