ببینید با چی اومدم 😎
🤍💫Bahat Aromam💫🤍
Part 27
یانا:سیام
آیکان :سلام بانو
روشن کرد و راه افتاد
یانا:استاد کجا میریم؟
اخمی کردو گفت :استاد؟ اسم دارم آیکان، آیکان صدام کن!
یانا:چشم، آیکان کجا میریم؟
لبخندی زد:قرار گذاشتن بیرون شهر عشق و حال
آخ جونی گفتم
بعد با حالت متفکر پرسیدم:بزرگترا هم میان؟
#آیکان
وای که چقدر اون حالتش بامزه اش میکرد
با لبخندی که جون گرفته بود گفتم:بزرگترا نه ولی آبجی تو و داداش بزرگه من میان
بشکنی زد و اهانی گفت که منو به خنده انداخت
یکم تو سکوت گذشت
نگاهی بهش انداختم
ذوقِ تو چشماش معلوم بود و کمی از بچه نداشت که منو بیشتر به خودش جذب میکرد
سرمو برگردوندم
دوباره بعد از چند دقیقه نیم نگاهی بهش انداختم
آیکان :میخوای ببرمت خونه لباس عوض کنی؟
یانا با حالت متفکر گفت:لباسم خوبه عطر میخوام و شال، صداشو بلندتر کرد که من بشنوم، آره میشه ببریم؟
لبخندی زدم و آدرس رو پرسیدم
خیلی خوب آدرسو گفت
رسوندمش
هرچی گفت بیا یه چیزی بخور نرفتم
منتظرش موندم و سرمو کردم تو گوشیم
اومد پایین
به لیوان قهوه گرفت سمتم
همونطور که دست چپم به فرمون دست راستم به سویچ بود سوالی نگاهش کردم
لبخندی زدو گفت:هات چاکلته بخور
لبخندی زدمو ماشینو روشن کردم و ازش گرفتم
سریع پرسیدم:خودت چی؟
بعد از اتمام حرفم نگاهی بهش انداختم که دیدم لبخند محوی زده
صدای آرومش رو شنیدم : برای خودمم اوردم
ابرویی انداختم بالا و خیره به روبرو گفتم :درآر بخور بینم!
خم شد و یه لیوان مثل همین درآورد
یانا:نیگا، اینم از هات چاکلت خودم
لبخند محوی زدم و گفتم:تا داغه بخور
چشمش رو شنیدم
وایییییییی
بقیه ی راه توی سکوت گذشت
رسیدیم به خونه ی من ولی یانا خوابش برده بود
یادم رفت به لباسش نگاه کنم، عوض کرده بود
خوب من که تاخونه اومدم چرا با دخترم ست نکنم؟
پیاده شدم، سمت در یانا رفتم بازش کردم
ولی دلم نمیومد بیدارش کنم، دست انداختم و بغلش کردم
یه دستم زیر پاهاش بود یه دستم زیر سرش
رفتم داخل که معصومه خانوم اومد) خدمه ی خونه ی آیکان اینها که مسن تر از همه بود و مهربون تر( وای آقا سلام چخبره این فرشته کیه، وای خدا چه نازه
لبخندم پررنگ تر شد
اخم الکی و بامزه ای کردمو همونطور که یانا رو روی آن مبل میذاشتم گفتم:عع معصومه جون، بزار بیام داخل یانارو بزارم زمین، منم اینجاما، حالا درسته خوشگله ولی دلیل نمیشه منو نادیده بگیری که عع
معصومه خانوم :وای پسرم حالا حسودی نکن، چه اسم قشنگی یانا، خدایا مرسی این پسرم از تنهایی در آوردی، انشاءالله تو لباس دامادی کنار یانا ببینمت پسرم
با تصورش لبخند محوی زدم و قند تودلم آب شد
ممنونی گفتم
آیکان :خاله معصومه من میرم دوش بگیرم، میتونین یچیزاماده کنید یانا بیدارشد بخوره بیدارشد بگید چخبره منم بالام، تواتاقم، دنبالم گشت بیتابی کرد آدرس بدید بیاد بالا
معصومه خانوم چشمی گفت و رفت آشپز خونه
متکای زیر سر یانا رو درست کردم و رفتم دوش بگیرم
#یانا
از خواب بیدار شدم که دیدم تو یه خونم، یه صداهایی میومد از جایی که معلوم بود آشپزخونه است
بیتاب و ترسیده دنبال آیکان گشتم باچشم
ولی پیدا نکردم
یانا:آیکان؟ آیـکـانــ؟
چندبار دیگه صداش زدم
دیگه داشت گریم میگرفت
یانا: آیـــکـــانــــــ؟؟
یه خانوم تپل بامزه ای از آشپزخانه اومد بیرون
شروع کردم به آنالیز کردنش
چشمای درشت قهوه ای روشن بینی کوچک موهای گندمی که بعضی از تارهاش سفید شده بود لبای کوچک که عجیب به صورتش میاومد
اندام تو پر
اومد سمتم:جانم خانوم؟ بیدارشدید فرشته بانو، من معصومه ام خدمتکار اینجا، آقا اوردتون گفت حسابی مراقبتون باشم، بعد گفت که میرم دوش بگیرم، گفتن که تا میاد شما که بیدار شدید یچیزی بدم بخورید جون بگیرید
یانا:نه من آیکان و میخوام
معصومه خانوم:چشم خانوم ولی اول بیاید یچیزی بخورید من خودم میبرمتون اتاق اقا
با لحن مظلوم و لوسی گفتم :قول؟
خندید و گفت:قول!، حالاهم بلند شید
رفتم که چندتا گوشت کرد تو حلق بدبختم
بعد هم طبق قولش منو به سمت اتاقی برد
معصومه خانوم:بفرمایید خانوم، اتاق آقا اینجاست دارند دوش میگیرند، بامن کاری ندارید؟
لبخندی زدم و با اخم الکی گفتم:خاله معصومه چرا جمع میبندی من ینفرم، اسمم یاناس نگو خانوم، دستتم دردنکنه، نه برو مواظب خودت باش
لبخندی زدو چشمی گفت
بعد از خداحافظی رفت پایین
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو
اومدم صداش کنم که.....
#اصکیحرام 💫 🙂
#اصکیحرام
#ادیتناسی
#سم
#خندهدار
#فان
#کیوت
#بامزه
#ادیت
#ساکورا
#اسکول
#ساکورااسکول
#ساکورااسکولادیت
#اصکیحرام
#حمایتپیلیز
#bahataromam
#roman
#bamazeh
#sam
#khandehdar
#edit
#Edit_tanz_nasy_sakora
#fan
#tanz
Part 27
یانا:سیام
آیکان :سلام بانو
روشن کرد و راه افتاد
یانا:استاد کجا میریم؟
اخمی کردو گفت :استاد؟ اسم دارم آیکان، آیکان صدام کن!
یانا:چشم، آیکان کجا میریم؟
لبخندی زد:قرار گذاشتن بیرون شهر عشق و حال
آخ جونی گفتم
بعد با حالت متفکر پرسیدم:بزرگترا هم میان؟
#آیکان
وای که چقدر اون حالتش بامزه اش میکرد
با لبخندی که جون گرفته بود گفتم:بزرگترا نه ولی آبجی تو و داداش بزرگه من میان
بشکنی زد و اهانی گفت که منو به خنده انداخت
یکم تو سکوت گذشت
نگاهی بهش انداختم
ذوقِ تو چشماش معلوم بود و کمی از بچه نداشت که منو بیشتر به خودش جذب میکرد
سرمو برگردوندم
دوباره بعد از چند دقیقه نیم نگاهی بهش انداختم
آیکان :میخوای ببرمت خونه لباس عوض کنی؟
یانا با حالت متفکر گفت:لباسم خوبه عطر میخوام و شال، صداشو بلندتر کرد که من بشنوم، آره میشه ببریم؟
لبخندی زدم و آدرس رو پرسیدم
خیلی خوب آدرسو گفت
رسوندمش
هرچی گفت بیا یه چیزی بخور نرفتم
منتظرش موندم و سرمو کردم تو گوشیم
اومد پایین
به لیوان قهوه گرفت سمتم
همونطور که دست چپم به فرمون دست راستم به سویچ بود سوالی نگاهش کردم
لبخندی زدو گفت:هات چاکلته بخور
لبخندی زدمو ماشینو روشن کردم و ازش گرفتم
سریع پرسیدم:خودت چی؟
بعد از اتمام حرفم نگاهی بهش انداختم که دیدم لبخند محوی زده
صدای آرومش رو شنیدم : برای خودمم اوردم
ابرویی انداختم بالا و خیره به روبرو گفتم :درآر بخور بینم!
خم شد و یه لیوان مثل همین درآورد
یانا:نیگا، اینم از هات چاکلت خودم
لبخند محوی زدم و گفتم:تا داغه بخور
چشمش رو شنیدم
وایییییییی
بقیه ی راه توی سکوت گذشت
رسیدیم به خونه ی من ولی یانا خوابش برده بود
یادم رفت به لباسش نگاه کنم، عوض کرده بود
خوب من که تاخونه اومدم چرا با دخترم ست نکنم؟
پیاده شدم، سمت در یانا رفتم بازش کردم
ولی دلم نمیومد بیدارش کنم، دست انداختم و بغلش کردم
یه دستم زیر پاهاش بود یه دستم زیر سرش
رفتم داخل که معصومه خانوم اومد) خدمه ی خونه ی آیکان اینها که مسن تر از همه بود و مهربون تر( وای آقا سلام چخبره این فرشته کیه، وای خدا چه نازه
لبخندم پررنگ تر شد
اخم الکی و بامزه ای کردمو همونطور که یانا رو روی آن مبل میذاشتم گفتم:عع معصومه جون، بزار بیام داخل یانارو بزارم زمین، منم اینجاما، حالا درسته خوشگله ولی دلیل نمیشه منو نادیده بگیری که عع
معصومه خانوم :وای پسرم حالا حسودی نکن، چه اسم قشنگی یانا، خدایا مرسی این پسرم از تنهایی در آوردی، انشاءالله تو لباس دامادی کنار یانا ببینمت پسرم
با تصورش لبخند محوی زدم و قند تودلم آب شد
ممنونی گفتم
آیکان :خاله معصومه من میرم دوش بگیرم، میتونین یچیزاماده کنید یانا بیدارشد بخوره بیدارشد بگید چخبره منم بالام، تواتاقم، دنبالم گشت بیتابی کرد آدرس بدید بیاد بالا
معصومه خانوم چشمی گفت و رفت آشپز خونه
متکای زیر سر یانا رو درست کردم و رفتم دوش بگیرم
#یانا
از خواب بیدار شدم که دیدم تو یه خونم، یه صداهایی میومد از جایی که معلوم بود آشپزخونه است
بیتاب و ترسیده دنبال آیکان گشتم باچشم
ولی پیدا نکردم
یانا:آیکان؟ آیـکـانــ؟
چندبار دیگه صداش زدم
دیگه داشت گریم میگرفت
یانا: آیـــکـــانــــــ؟؟
یه خانوم تپل بامزه ای از آشپزخانه اومد بیرون
شروع کردم به آنالیز کردنش
چشمای درشت قهوه ای روشن بینی کوچک موهای گندمی که بعضی از تارهاش سفید شده بود لبای کوچک که عجیب به صورتش میاومد
اندام تو پر
اومد سمتم:جانم خانوم؟ بیدارشدید فرشته بانو، من معصومه ام خدمتکار اینجا، آقا اوردتون گفت حسابی مراقبتون باشم، بعد گفت که میرم دوش بگیرم، گفتن که تا میاد شما که بیدار شدید یچیزی بدم بخورید جون بگیرید
یانا:نه من آیکان و میخوام
معصومه خانوم:چشم خانوم ولی اول بیاید یچیزی بخورید من خودم میبرمتون اتاق اقا
با لحن مظلوم و لوسی گفتم :قول؟
خندید و گفت:قول!، حالاهم بلند شید
رفتم که چندتا گوشت کرد تو حلق بدبختم
بعد هم طبق قولش منو به سمت اتاقی برد
معصومه خانوم:بفرمایید خانوم، اتاق آقا اینجاست دارند دوش میگیرند، بامن کاری ندارید؟
لبخندی زدم و با اخم الکی گفتم:خاله معصومه چرا جمع میبندی من ینفرم، اسمم یاناس نگو خانوم، دستتم دردنکنه، نه برو مواظب خودت باش
لبخندی زدو چشمی گفت
بعد از خداحافظی رفت پایین
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو
اومدم صداش کنم که.....
#اصکیحرام 💫 🙂
#اصکیحرام
#ادیتناسی
#سم
#خندهدار
#فان
#کیوت
#بامزه
#ادیت
#ساکورا
#اسکول
#ساکورااسکول
#ساکورااسکولادیت
#اصکیحرام
#حمایتپیلیز
#bahataromam
#roman
#bamazeh
#sam
#khandehdar
#edit
#Edit_tanz_nasy_sakora
#fan
#tanz
۲.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.