میدونی من همینجوریشم احوالاتم تعریفی نداشت، با اینکه خیلی
میدونی من همینجوریشم احوالاتم تعریفی نداشت، با اینکه خیلی وقته خودمو فرستادم علی چپ،خیلی وقته خاستم نزارم این دل بگیره،ولی امروز مثل همون بارونی ک شدید میزد بین ازدحام یِ عده مشکی پوش، دل منم بارونی شد،همون ، وقتی تورو دید که دیگ اونِ قبلی نبودی از بعد ظهره که میخام فراموش کنم اون چند دیقه که تو بغلم بودیو اون چند دیقه ایو که با چنتا جمله ک گم شده بود تو اصوات نامفهوم اسممو گفتی اون چند دیقه ایو ک دلم میخاست بمونم کنارت، اون چند دیقه که دیگ مشکی بت نمیومد، این روا نبود این چند وقت فقط مشکی تن کنی،نمیتونم ازیاد ببرم گریه هاتو، همش میخام ذهنمو پرت کنم ولی میفته سمت امروز و یجوری ابر میشع تو دل ابریم.
.من دیگاون منِ نیست شاید دل من زودتر از عزیزات مرده بود منتها کسی نبود براش گریه کنه..
من امروز بیشتر از هر روز گم شدم،وقتی صدایِ گریه ها میومد ، وقتی آسمون میغریدُ زمینُ با فریاداش میلرزوند، من عین بچه هایی که انگار ترسیدن دست مامانشونو گرفته بود، من ترسیده بود ولی مامانش میگف هیچکی نمیمونه رفتن حق آدماس ولی این ناعادلانه ترین حق بود ادما نباید میرفتن.
مامانش میگف وابسته هیچی نباید بود، ولی از رفتنُ رها کردن مگ ترسناک ترم بود؟؟
از جا خالی گذاشتن؟
هوم؟؟؟
mohy.
پن::| مخ بِ خاک رفتم بیشترتر بِ خاک رفت😕.
.من دیگاون منِ نیست شاید دل من زودتر از عزیزات مرده بود منتها کسی نبود براش گریه کنه..
من امروز بیشتر از هر روز گم شدم،وقتی صدایِ گریه ها میومد ، وقتی آسمون میغریدُ زمینُ با فریاداش میلرزوند، من عین بچه هایی که انگار ترسیدن دست مامانشونو گرفته بود، من ترسیده بود ولی مامانش میگف هیچکی نمیمونه رفتن حق آدماس ولی این ناعادلانه ترین حق بود ادما نباید میرفتن.
مامانش میگف وابسته هیچی نباید بود، ولی از رفتنُ رها کردن مگ ترسناک ترم بود؟؟
از جا خالی گذاشتن؟
هوم؟؟؟
mohy.
پن::| مخ بِ خاک رفتم بیشترتر بِ خاک رفت😕.
۸.۸k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰