ادامه پارت قبل

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯
سری تکون دادم و رو به روش نشستم و منتظر نگاهش کردم که نفس عمیقی کشید و گفت :
آنا- ببین طاها جان، رها این مدت خیلی روزای سختی رو گذروند می‌شه گفت حتی به فکر خودکشیم افتاد، اون خیلی دوست داره اینم می‌دونم که توام خیلی دوستش داری و من ازت یه چیزی می‌خوام...
کمی مکث کرد و ادامه داد :
آنا- امیدوارم که الان رابطه‌تون درست شده باشه و اگر درست شده ازت می‌خوام که دیگه به هیچ عنوان اشک رها رو درنیاری، رها دختر من نیست ولی از دختر خودم بیشتر دوستش دارم، نمی‌خوام رها بخاطر تو حتی یک قطره اشک از چشماش بیاد پایین فهمیدی؟
با تعجب گفتم :
طاها- یعنی چی رها بچه شما نیست؟
دستی داخل موهاش کشید و گفت :
آنا- مادر واقعی رها ده سال پیش فوت کرد و پدر رها بعداز یکسال با من ازدواج کرد و من نامادی رها هستم، فک می‌کردم تو تحقیقاتی که راجع به رها کردی این رو فهمیده باشی ولی ظاهرا متوجه نشدی.
طبق عادتم لبم رو باز زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- نه من این رو نفهمیده بودم و حتی رها خودش هم راجب این موضوع چیزی بهم نگفته بود.
سری تکون داد و گفت :
آما- رها دلش نمی‌خواد کسی راجع به این موضوع چیزی بدونه برای همین بهت نگفته، جدا از این بحث ها من حرفم رو بهت زدم، نمی‌خوام بخاطر تو یه قطره اشک از چشم رها بیاد پایین پس هواست رو جمع کن چون اگر یه قطره اشک از چشم رها بیاد پایین این آنای مهربون تبدیل می‌شه به آنای که تاحالا ندیدی!
آب دهنم رو قورت دادم، چرا دروغ برای یه لحظه ازش ترسیدم!
طاها- چشم نگران نباشید نمی‌زارم حتی یه تیکه خار بره تو پاش چه برسه به دراوردن اشکش.
خوبه‌ای زمزمه کرد، از جام بلند شدم و گفتم :
طاها- من دیگه برم دیر وقته مزاحمتون نشم.
از جاش بلند شد و برای بدرقه‌ام اومد، از خونه خارج شدم و با سمت ماشینم رفتم و نشستم داخل ماشین و به سمت خونه راه افتادم.
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۱۱)

#part94 #رهادرحالی که از شدت خنده نفس نفس می‌زدم دستم رو گذا...

#part95#رهانیاز رو گذاشتن داخل قبر و دو نفر بیل برداشتن و شر...

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯می‌افته، یعنی قبلشم این رو می‌دونستم که ...

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯#طاهاآروم رها رو گذاشتم رو تختش و خواستم...

blackpinkfictions پارت ۲۱

اینو دیدم یاد یه اتفاق افتادم

مایکرفت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط