part94
#part94
#رها
درحالی که از شدت خنده نفس نفس میزدم دستم رو گذاشتم دست طاها و گفتم :
رها- طاها توروخدا بسه دلم درد گرفت.
خندید و دست از قلقلک دادنم برداشت، صاف نشستم و بهش خیره شدم و گفتم :
رها- نگفتی میخوای امروز من و کجا ببری؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
طاها- بلند شو بریم میفهمی.
باشهای گفتم و از جام بلند شدم و بعداز پوشیدن مانتو و سر کردن شالم باهم از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و راه افتاد.
•••
دستم رو گرفت و باهم وارد پرورشگاه شدیم، کنجکاو به اطراف نگاه میکردم، یهو دوتا دختر بچه که بهشون میخورد چهار یا پنج ساله باشن به سمتمون اومدن، یکیشون با ذوق پرید بغل طاها و گفت :
- عمو بلاخره اومدی!
طاها بغلش کرد و با خنده گفت :
طاها- قول داده بودم بهت روز تولدت بیام پیشت دیگه.
دختره از بغل طاها اومد پایین و نگاهش رو به من داد و به طاها اشاره کرد که طاها خم شد و دختره در گوشش چیزی گفت که طاها بلند خندید و گفت :
طاها- ای وروجک، ایشون اسمش رهاس، فرشته منه ایشونه.
اون یکی دختره با لحن بامزهای گفت :
- اگر فرشتهاس چرا بال نداره؟
طاها لبخند محوی زد و گفت :
طاها- چون که با همه فرشتهها فرق داره، یدونهاس خاصه!
برگشت سمت من و گفت :
طاها- خب این دختر خانوم شیطون که میبینی اسمش ستایش و ایشونم پریا خانومه دوست ستایش.
ستایش به سمتم اومد و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت :
ستایش- خوشبختم فرشته عمو طاها.
لبخندی زدم و دستای کوچولوش رو گرفتم تو دستم و گفتم :
رها- منم خوشبختم ستایش خانوم.
طاها خم شد و پلاستیکی که کنار من بود رو برداشت و داد به ستایش و گفت :
طاها- با خاله رها برای تولدت کلی عروسک و خوراکی گرفتیم که با پریا جشن بگیرید تولدت رو.
ستایش با ذوق به من و طاها نگاه کرد و پلاستیک دست طاها رو گرفت و گفت :
ستایش- میشه تو خاله رها هم تو جشن ما باشید؟
طاها خواست بگه نه که سریع گفتم :
رها- آره خاله جون چرا نشه.
ستایش و پریا با ذوق دست من و طاها رو گرفتن و کشیدن سمت اتاقشون، طاها برگشت سمتم و گفت :
طاها- ولی رها کار داریم.
درحالی که دنبال پریا و ستایش میرفتیم گفتم :
رها- بیخیال طاها دلشون و نشکن کارمونو و بعدا هم میتونیم انجام بدیم.
سری تکون داد و چیزی نگفت
#طاها
یه تیکه چیپس برداشتم و گذاشتم دهن رها که ستایش گفت :
ستایش- عمو؟
رو کردم سمتش و گفتم :
طاها- جونم؟
ستایش نگاهی به من و رها که کنار هم نشسته بودیم کرد و گفت :
ستایش- کی عروسی میکنید؟
نگاهی به رها انداختم که دیدم اونم داره نگاهم میکنه، رها نگاهش رو از من گرفت و زل زد به ستایش و گفت :
رها- هنوز معلوم نیست که خاله جون.
ستایش با ناراحتی لب زد :
ستایش- کاش زود جشن بگیرید، آخه معلوم نیست من تا کی زندهام میخوام تو روز عروسی شما باشم.
رها با تعجب پرسید :
رها- چی؟ چرا زنده نباشی خاله؟ این چه حرفیه میزنی
ستایش- آخه من سرطان دارم خاله، دکترا گفتن تا شیش ماه یه سال بیشتر زنده نیستم.
به وضوح تونستم ببینم که رها یهو بغض کرد، درحالی که سعی میکرد گریه نکنه گفت :
رها- نه خاله جون دکترا برای خودشون گفتن، تو بزرگ میشی دکتر یا مهندس یا هرچی که خودت دوست داری میشی.
ستایش با ناراحتی شونهای بالا انداخت، سکوتی بینمون حاکم شد که با صدای زنگ گوشیم از بین رفت، گوشیم رو از جیبم خارج کردم، با دیدن اسم آرمین جواب دادم :
طاها- چیشده؟
آرمین- طاها نیاز تیر خورده!
#عشق_پر_دردسر
#رها
درحالی که از شدت خنده نفس نفس میزدم دستم رو گذاشتم دست طاها و گفتم :
رها- طاها توروخدا بسه دلم درد گرفت.
خندید و دست از قلقلک دادنم برداشت، صاف نشستم و بهش خیره شدم و گفتم :
رها- نگفتی میخوای امروز من و کجا ببری؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
طاها- بلند شو بریم میفهمی.
باشهای گفتم و از جام بلند شدم و بعداز پوشیدن مانتو و سر کردن شالم باهم از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و راه افتاد.
•••
دستم رو گرفت و باهم وارد پرورشگاه شدیم، کنجکاو به اطراف نگاه میکردم، یهو دوتا دختر بچه که بهشون میخورد چهار یا پنج ساله باشن به سمتمون اومدن، یکیشون با ذوق پرید بغل طاها و گفت :
- عمو بلاخره اومدی!
طاها بغلش کرد و با خنده گفت :
طاها- قول داده بودم بهت روز تولدت بیام پیشت دیگه.
دختره از بغل طاها اومد پایین و نگاهش رو به من داد و به طاها اشاره کرد که طاها خم شد و دختره در گوشش چیزی گفت که طاها بلند خندید و گفت :
طاها- ای وروجک، ایشون اسمش رهاس، فرشته منه ایشونه.
اون یکی دختره با لحن بامزهای گفت :
- اگر فرشتهاس چرا بال نداره؟
طاها لبخند محوی زد و گفت :
طاها- چون که با همه فرشتهها فرق داره، یدونهاس خاصه!
برگشت سمت من و گفت :
طاها- خب این دختر خانوم شیطون که میبینی اسمش ستایش و ایشونم پریا خانومه دوست ستایش.
ستایش به سمتم اومد و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت :
ستایش- خوشبختم فرشته عمو طاها.
لبخندی زدم و دستای کوچولوش رو گرفتم تو دستم و گفتم :
رها- منم خوشبختم ستایش خانوم.
طاها خم شد و پلاستیکی که کنار من بود رو برداشت و داد به ستایش و گفت :
طاها- با خاله رها برای تولدت کلی عروسک و خوراکی گرفتیم که با پریا جشن بگیرید تولدت رو.
ستایش با ذوق به من و طاها نگاه کرد و پلاستیک دست طاها رو گرفت و گفت :
ستایش- میشه تو خاله رها هم تو جشن ما باشید؟
طاها خواست بگه نه که سریع گفتم :
رها- آره خاله جون چرا نشه.
ستایش و پریا با ذوق دست من و طاها رو گرفتن و کشیدن سمت اتاقشون، طاها برگشت سمتم و گفت :
طاها- ولی رها کار داریم.
درحالی که دنبال پریا و ستایش میرفتیم گفتم :
رها- بیخیال طاها دلشون و نشکن کارمونو و بعدا هم میتونیم انجام بدیم.
سری تکون داد و چیزی نگفت
#طاها
یه تیکه چیپس برداشتم و گذاشتم دهن رها که ستایش گفت :
ستایش- عمو؟
رو کردم سمتش و گفتم :
طاها- جونم؟
ستایش نگاهی به من و رها که کنار هم نشسته بودیم کرد و گفت :
ستایش- کی عروسی میکنید؟
نگاهی به رها انداختم که دیدم اونم داره نگاهم میکنه، رها نگاهش رو از من گرفت و زل زد به ستایش و گفت :
رها- هنوز معلوم نیست که خاله جون.
ستایش با ناراحتی لب زد :
ستایش- کاش زود جشن بگیرید، آخه معلوم نیست من تا کی زندهام میخوام تو روز عروسی شما باشم.
رها با تعجب پرسید :
رها- چی؟ چرا زنده نباشی خاله؟ این چه حرفیه میزنی
ستایش- آخه من سرطان دارم خاله، دکترا گفتن تا شیش ماه یه سال بیشتر زنده نیستم.
به وضوح تونستم ببینم که رها یهو بغض کرد، درحالی که سعی میکرد گریه نکنه گفت :
رها- نه خاله جون دکترا برای خودشون گفتن، تو بزرگ میشی دکتر یا مهندس یا هرچی که خودت دوست داری میشی.
ستایش با ناراحتی شونهای بالا انداخت، سکوتی بینمون حاکم شد که با صدای زنگ گوشیم از بین رفت، گوشیم رو از جیبم خارج کردم، با دیدن اسم آرمین جواب دادم :
طاها- چیشده؟
آرمین- طاها نیاز تیر خورده!
#عشق_پر_دردسر
۵۹.۳k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.