پارت

#پارت_36


کتاب و برداشتمو شروع کردم به خوندن ...


( در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ...
ناگهان ذکاوت استادو گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک .. همه قبول کردند. دیوانگی فرفریاد زد من چشم میگذارم .. و از انجایی که کسی نمیخواست دنبال دیوانگی بروند همه قبول کردند ... .

دیوانگی جلوی درختی رفتو چشم هایش را بست و شروع کرد به شمرندن ... یک ،، دو ،،، همه رفتند تا جایی پنهان شوند .


لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.. اصالت در میان ابرها مخفی شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گف زیر سنگ پنهان میشوم ولی به ته دریا رف ، طمع داخل کیسه ایی که خود دوخته بود مخفی شد .....


- خوابیدی ...


+ نه بخون بقیشو ...


بقیه داستانو خوندم .. نگاش که کردم دیدم خوابش برده ، اروم سرشو نوازش کردم ...


مدت ها بهش خیره موندم تا چشام کم کم گرم شدن ...


( خب بچه ها sa: بچه ها داستانه از کتاب پند های قند پهلو بود ، داستانشو خودم دوس دارم اگ خواستید بگید بعدا بزارم که بخونید ... گرد آورنده این کتاب < مهندس حسین شکرریز > )
دیدگاه ها (۲)

#پارت_37( ارشام ) رفتیم پی دکتر که گفت تشخیصشون درست بوده ، ...

#پارت_38( دوسال بعد ) - آیتک کوشی هوشت + میرم وسیله جم کنم -...

#پارت_35روی پاهاش نشوند بهمو ... روی صورتم دستی کشیدو ..+ خو...

#پارت_34حالم بد بود ول ، ول میدونم ایتک بدتره ، اون ....دوبا...

yek tarafe part : 7

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط