پارت 57
#پارت_57
آقای مافیا♟🎲
همینجور داشتم به دور شدن رادمان و سوسن
نگاه میکردم که با صدای سامیار چشمام به سمتش حرکت کرد
+ آفاق
_ ب... بله
+ من دارم میرم به جلسه مهم تا حرف این دو تا کفتر عاشق تموم شه میتونی بری داخل خونه
_ با..باش من رفتم
+فقط...
سر جام اِستُپ زدم و به سمتش برگشتم
+ فقط وارد اون اتاقی که در مشکی داره نمیشی
اوکی
و گر نه اتفاقای خوبی برات نمیوفته
با لبخند پهنی لایکی بهش نشون دادم و منتظر شدم تا بره
از در باغ که بیرون رفت
نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم اولین قدمم رو بزارم تا به سمت خونه حرکت کنم که
با صدای جیغ سوسن قالب تهی کردم
مات مبهوت بودم که یهو سوسن با قدم های بلند و سریع و صورتی به رنگ لبو
از جلوم رد شد و از باغ بیرون رفت
مثل گیجا به در باغ خیره بودم که با اومدن رادمان جهت دیدمو تغییر دادم
داشت نفس نفس میزد فک کنم کل باغ و دنبال
سوسن دویده بود ولی چراشو.... نمیدونم
+ داداشی سوسن چش شد یهو؟
نفس زنان گفت:
_ هه..هه.هی..چی.هه..هه..فقط دلیل کار..هه...اون شبمو بهش..گفتم
+چیییییی؟
خل شدی رادمان الان میره پدر خانوادشو در میاره واییی رادمان چقدر تو کسخلی
_ ولی خالی شدم وقتی همچیو بهش گفتم
یه چک ابدار به صورتش چسبوندم
و با قدمای تندتند به سمت خونه راه افتادم
وارد خونه سامیار شدم واییی چقدر خونش
بزرگ بود
اشپز خونش اندازه کل اتاق من بود
و اتاقاشم طبقه بالا بود
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم خواستم اتاقارو چک کنم اولین اتاقی که به چشمم اومد اتاق با در
مشکی بود
همونی که اجازه نداشتم واردش بشم
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم از در فاصله گرفتم
ولی مگه پاهام تکون میخورد مگه این مغز کنجکاو فرمان دور شدن از در و میداد
بعد از مدتی دودل بودن بلاخره مغزم تونست راضیم کنه تا برم درو باز کنم
به سمت در روانه شدم و دستگیره رو کشیدم ولی در و باز نشد
+ لعنتی قفله....
#مافیا
#اسمات
#رمان
آقای مافیا♟🎲
همینجور داشتم به دور شدن رادمان و سوسن
نگاه میکردم که با صدای سامیار چشمام به سمتش حرکت کرد
+ آفاق
_ ب... بله
+ من دارم میرم به جلسه مهم تا حرف این دو تا کفتر عاشق تموم شه میتونی بری داخل خونه
_ با..باش من رفتم
+فقط...
سر جام اِستُپ زدم و به سمتش برگشتم
+ فقط وارد اون اتاقی که در مشکی داره نمیشی
اوکی
و گر نه اتفاقای خوبی برات نمیوفته
با لبخند پهنی لایکی بهش نشون دادم و منتظر شدم تا بره
از در باغ که بیرون رفت
نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم اولین قدمم رو بزارم تا به سمت خونه حرکت کنم که
با صدای جیغ سوسن قالب تهی کردم
مات مبهوت بودم که یهو سوسن با قدم های بلند و سریع و صورتی به رنگ لبو
از جلوم رد شد و از باغ بیرون رفت
مثل گیجا به در باغ خیره بودم که با اومدن رادمان جهت دیدمو تغییر دادم
داشت نفس نفس میزد فک کنم کل باغ و دنبال
سوسن دویده بود ولی چراشو.... نمیدونم
+ داداشی سوسن چش شد یهو؟
نفس زنان گفت:
_ هه..هه.هی..چی.هه..هه..فقط دلیل کار..هه...اون شبمو بهش..گفتم
+چیییییی؟
خل شدی رادمان الان میره پدر خانوادشو در میاره واییی رادمان چقدر تو کسخلی
_ ولی خالی شدم وقتی همچیو بهش گفتم
یه چک ابدار به صورتش چسبوندم
و با قدمای تندتند به سمت خونه راه افتادم
وارد خونه سامیار شدم واییی چقدر خونش
بزرگ بود
اشپز خونش اندازه کل اتاق من بود
و اتاقاشم طبقه بالا بود
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم خواستم اتاقارو چک کنم اولین اتاقی که به چشمم اومد اتاق با در
مشکی بود
همونی که اجازه نداشتم واردش بشم
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم از در فاصله گرفتم
ولی مگه پاهام تکون میخورد مگه این مغز کنجکاو فرمان دور شدن از در و میداد
بعد از مدتی دودل بودن بلاخره مغزم تونست راضیم کنه تا برم درو باز کنم
به سمت در روانه شدم و دستگیره رو کشیدم ولی در و باز نشد
+ لعنتی قفله....
#مافیا
#اسمات
#رمان
۶۹۰
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.