`¤▪︎•زنجیر شکن•▪︎¤`p2
ویو رِی:
۲ سال از زمانی که خانوادم بهم ارث رسیده میگذره ،تا قبلش بخاطر اینکه نیرومو نمیتونستم کنترل کنم و تشنه شکنجه کردن بقیه بودم زندانی شدم و تغریبا همیشه زنجیر بودم...
الان هم وقتایی که کنترلم رو از دست میدم خودم دستور میدم که زنجیرم کنن
همه تا سن ۹ سالگی میتونن به نیروشون مسلط شن ، ولی من افسار گسیخته بودم ... برخلاف بقیه
و...مادرم رو تصادفی کشتم...
کل این همه سال ها من از خونه بیرون نرفتم ،ولی دانشمندمون(مدیونید فک کنید زندانیشونه) تونست یه محدود کننده قدرت درست کنه تا بتونم برم بیرون
و امروز اولین روزی بود که بعد اینهمه مدت میرفتم بیرون
کمدمو باز کردم ،اکثر لباسام سیاه بودن ، یکیرو بدون اینکه ببینم برداشتم و پوشیدم ،حوصله انتخاب نداشتم ،آخه واقعا لازمه اینهنه لباس ؟!
هوا تاریک بود ، من از هوای روشن متنفرم
از خونه با برادرام خارج شدم و سوار ماشین شدم
او راستی من ۴ تا خواهر و ۴ برادر دارم (در ادامه آشنا میشید،هر اسمی که شنیدید اینان)
داشتیم جاده های جنگل رو میگشتیم که چشمم به یه آدم افتاد : نگه دار
هالهی عجیبی ازش حس میکردم ،کنجکاو شدم
داشت ...یچیزی میخورد ...: تارا ، داره چی میخوره؟
تارا : کیک
آها ، همون چیز شیرین : چه موقعی میخورنش؟
تارا کمی فکر کرد : همیشه میشه خوردش ...ولی ...اکثرا موقع جشن گرفتن سالگرد به دنیا اومدنشون با بقیه میخورن ،ولی این تنهاس ،میخواید برم دقیقشو بفهمم ؟
تنهایی داره تولد میگیره...جالبه: نه نیازی نیست ...
خوردنش تموم شد ، بلند شد و به سمت شهر رفت ،نه نباید بره ... نمیزارم : تارا ، راکا ، بیاریدش
تارا و راکا با تعجب به نکا نگاه کردند ،بعد از کمی مکث بیرون رفتند : اطاعت میشه
(و بقیه اش هم از زبون شیزوکو تو پارت قبل دیدید )
ویو شیزوکو:
وقتی چشمام باز شد توی ماشین بودم
میخواستم حرف بزنم که فهمیدم دهنم بستش ،دست پاهامم بسته بود
داشتم از ترس جون میدادم ،میخواستم تقلا کنم ولی انقدر محکم بسته شده بودم نمیتونستم
روی صندلی عقب بودم
کنارم اون دوتا مرد بودن
صندلی جلو ...یه دختره ؟ فقط موهای سفید بلند میتونم ببینم با لباس سیاه...و...راننده
سرم رو چرخوندم که قیافه مردا رو ببینم
موها و چشمای یکیشون سبز کمرنگ بود ....سبز؟! چجوری...رنگ کرده حتما ...
موی اون یکی هم سفید بود ... با چشای هم رنگ موهاش
سرشو چرخوند طرفم که نگام کنه ، موهاش آبی شد چشاش هم همینطور ! چی!؟چطور ممکنه؟!
دختر صندلی جلو با لحن سرد : چیه تارا
مرد مو آبی در حال نگاه کردن به من : بهوش اومده
بلافاصله راننده ماشین رو نگه داشت : رسیدیم
برای پارت بعد ۱۰ لایک
اگه فالورام به ۱۰۰ برسه هزار تا پارت میدم از هر دو فیک ،و یه فیک دیگه هم شروع میکنم
راستی اسم های شخصیتا تغییر کرده ،از پارت ۱ برید چک کنید ، ویرایش شده
۲ سال از زمانی که خانوادم بهم ارث رسیده میگذره ،تا قبلش بخاطر اینکه نیرومو نمیتونستم کنترل کنم و تشنه شکنجه کردن بقیه بودم زندانی شدم و تغریبا همیشه زنجیر بودم...
الان هم وقتایی که کنترلم رو از دست میدم خودم دستور میدم که زنجیرم کنن
همه تا سن ۹ سالگی میتونن به نیروشون مسلط شن ، ولی من افسار گسیخته بودم ... برخلاف بقیه
و...مادرم رو تصادفی کشتم...
کل این همه سال ها من از خونه بیرون نرفتم ،ولی دانشمندمون(مدیونید فک کنید زندانیشونه) تونست یه محدود کننده قدرت درست کنه تا بتونم برم بیرون
و امروز اولین روزی بود که بعد اینهمه مدت میرفتم بیرون
کمدمو باز کردم ،اکثر لباسام سیاه بودن ، یکیرو بدون اینکه ببینم برداشتم و پوشیدم ،حوصله انتخاب نداشتم ،آخه واقعا لازمه اینهنه لباس ؟!
هوا تاریک بود ، من از هوای روشن متنفرم
از خونه با برادرام خارج شدم و سوار ماشین شدم
او راستی من ۴ تا خواهر و ۴ برادر دارم (در ادامه آشنا میشید،هر اسمی که شنیدید اینان)
داشتیم جاده های جنگل رو میگشتیم که چشمم به یه آدم افتاد : نگه دار
هالهی عجیبی ازش حس میکردم ،کنجکاو شدم
داشت ...یچیزی میخورد ...: تارا ، داره چی میخوره؟
تارا : کیک
آها ، همون چیز شیرین : چه موقعی میخورنش؟
تارا کمی فکر کرد : همیشه میشه خوردش ...ولی ...اکثرا موقع جشن گرفتن سالگرد به دنیا اومدنشون با بقیه میخورن ،ولی این تنهاس ،میخواید برم دقیقشو بفهمم ؟
تنهایی داره تولد میگیره...جالبه: نه نیازی نیست ...
خوردنش تموم شد ، بلند شد و به سمت شهر رفت ،نه نباید بره ... نمیزارم : تارا ، راکا ، بیاریدش
تارا و راکا با تعجب به نکا نگاه کردند ،بعد از کمی مکث بیرون رفتند : اطاعت میشه
(و بقیه اش هم از زبون شیزوکو تو پارت قبل دیدید )
ویو شیزوکو:
وقتی چشمام باز شد توی ماشین بودم
میخواستم حرف بزنم که فهمیدم دهنم بستش ،دست پاهامم بسته بود
داشتم از ترس جون میدادم ،میخواستم تقلا کنم ولی انقدر محکم بسته شده بودم نمیتونستم
روی صندلی عقب بودم
کنارم اون دوتا مرد بودن
صندلی جلو ...یه دختره ؟ فقط موهای سفید بلند میتونم ببینم با لباس سیاه...و...راننده
سرم رو چرخوندم که قیافه مردا رو ببینم
موها و چشمای یکیشون سبز کمرنگ بود ....سبز؟! چجوری...رنگ کرده حتما ...
موی اون یکی هم سفید بود ... با چشای هم رنگ موهاش
سرشو چرخوند طرفم که نگام کنه ، موهاش آبی شد چشاش هم همینطور ! چی!؟چطور ممکنه؟!
دختر صندلی جلو با لحن سرد : چیه تارا
مرد مو آبی در حال نگاه کردن به من : بهوش اومده
بلافاصله راننده ماشین رو نگه داشت : رسیدیم
برای پارت بعد ۱۰ لایک
اگه فالورام به ۱۰۰ برسه هزار تا پارت میدم از هر دو فیک ،و یه فیک دیگه هم شروع میکنم
راستی اسم های شخصیتا تغییر کرده ،از پارت ۱ برید چک کنید ، ویرایش شده
- ۲.۵k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط