Part
Part ⁵⁰
ا.ت ویو:
برام غیر قابل باور بود..دیگه پهلوم درد نمیکرد..از تهیونگ جدا شدم..نگاه چشماش کردم اروم گفتم
ا.ت:ممنونم
تهیونگ بدون هیچ حرفی از جاش بلند شدم و رفت سمت جونگ کوک گفت
تهیونگ:بیا داخل اتاقم
قبل از اینکه بره نیم نگاهی به من انداخت و در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون..جونگ کوک مه تا اون لحظه توی شوک بود گفت
کوک:فکر نمیکردم ازین کارا هم بلد باشه
و با همون شوک و تعجب از اتاق رفت بیرون..منم مثل جونگ کوک تو شوک بودم..روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف اتاق..این مرد واقعا مرموزه..
روز ها شب میشدن و شب ها روز..همه چی به روال اصلی خودش برگشت..نزدیک غروب خورشید بود برای همین پنجره رو باز کردم و روی یکی از مبل های تو اتاقم نشستم و مثل همیشه کتاب میخوندم..در اتاقم به صدا در اومد..توی جام صاف نشستم و اجازه ورود دادم..در باز شد و تهیونگ وارد اتاق شد..گیج نگاهش کردم..
تهیونگ:کار مهمی دارم
از جام بلند شدم گفتم
ا.ت:اوم باشه بیا بشین
تهیونگ:نه بیا توی اتاق کارم
سرم رو تکون دادم و کتاب رو روی مبل گذاشتم..و رفتم سمت اتاقش و وارد شدم...پشت میزش نشسته بود و نگاهم میکرد..
خیلی خونسرد گفت
تهیونگ:بشین
روی کاناپه ای که روبروی میزش بود نشستم و منتظر شدم تا حرفش رو بگه..تهیونگ انگشتاشو توی هم گره زد گفت
تهیونگ:خیلی صبر کردم تا حال روحیت و جسمیت خوب بشه تا اینا رو ازت بپرسم
کنجکاو شده بودم که میخواد چی ازم بپرسه..تهیونگ نفسش رو با صدا بیرون داد گفت
تهیونگ:اون شب که زخمی شدی..
جمله ای که میخواست بگه رو ادامه نداد..دستی به پیشونیش کشید و مثل اینکه بخواد ادامه حرفش رو بزنه گفت
تهیونگ:اون شب که زخمی شدی..چرا...چرا داخل اتاق من بودی..
تن صداش نشونه از عصبی بودنش میداد که سعی در فروکش کردنش میکرد..نمیدونستم چی بگم..میگفتم انا اومده توی اتاقت دزدی..معلومه که باور نمیکنه
تهیونگ:چرا چیزی نمیگی..
صداش عصبی بود و باعث شد ضربان قلبم تند بزنه..با مِن مِن گفتم
ا.ت:راستش... راستش اون شب که تنها خونه بودم...
و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم..اخرش پوزخند صدا داری بهم زد و با عصبانیتی که از صداش معلوم بود گفت
تهیونگ:فکر کردی من احمقم که داری برام داستان میبافی..اینو برای یه بچه دو ساله تعریف کنی میگه دروغه..
عملا داشت میگفت تو خودت زدی خودتو ناکار کردی
ا.ت:هیچ هم دروغ نیست..
از جام بلند شدم و گوشه لباسمو دادم بالا که جای زخم قیچیه مونده بود گفتم
ا.ت:اینو میبینی..این کار اناست..چرا فکر میکنی الکی زدم خودمو ناکار کردم بنظرت برای اینکه جلب توجه کنم؟..
تهیونگ از جاش بلند شد. اومد سمتم..اخم کرده بود و صاف زل زده بود بهم
تهیونگ:انا هیچ وقت اینکار رو نمیکنه..نه به کسی اسیب میزنه نه دزدی میکنه...
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
برام غیر قابل باور بود..دیگه پهلوم درد نمیکرد..از تهیونگ جدا شدم..نگاه چشماش کردم اروم گفتم
ا.ت:ممنونم
تهیونگ بدون هیچ حرفی از جاش بلند شدم و رفت سمت جونگ کوک گفت
تهیونگ:بیا داخل اتاقم
قبل از اینکه بره نیم نگاهی به من انداخت و در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون..جونگ کوک مه تا اون لحظه توی شوک بود گفت
کوک:فکر نمیکردم ازین کارا هم بلد باشه
و با همون شوک و تعجب از اتاق رفت بیرون..منم مثل جونگ کوک تو شوک بودم..روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف اتاق..این مرد واقعا مرموزه..
روز ها شب میشدن و شب ها روز..همه چی به روال اصلی خودش برگشت..نزدیک غروب خورشید بود برای همین پنجره رو باز کردم و روی یکی از مبل های تو اتاقم نشستم و مثل همیشه کتاب میخوندم..در اتاقم به صدا در اومد..توی جام صاف نشستم و اجازه ورود دادم..در باز شد و تهیونگ وارد اتاق شد..گیج نگاهش کردم..
تهیونگ:کار مهمی دارم
از جام بلند شدم گفتم
ا.ت:اوم باشه بیا بشین
تهیونگ:نه بیا توی اتاق کارم
سرم رو تکون دادم و کتاب رو روی مبل گذاشتم..و رفتم سمت اتاقش و وارد شدم...پشت میزش نشسته بود و نگاهم میکرد..
خیلی خونسرد گفت
تهیونگ:بشین
روی کاناپه ای که روبروی میزش بود نشستم و منتظر شدم تا حرفش رو بگه..تهیونگ انگشتاشو توی هم گره زد گفت
تهیونگ:خیلی صبر کردم تا حال روحیت و جسمیت خوب بشه تا اینا رو ازت بپرسم
کنجکاو شده بودم که میخواد چی ازم بپرسه..تهیونگ نفسش رو با صدا بیرون داد گفت
تهیونگ:اون شب که زخمی شدی..
جمله ای که میخواست بگه رو ادامه نداد..دستی به پیشونیش کشید و مثل اینکه بخواد ادامه حرفش رو بزنه گفت
تهیونگ:اون شب که زخمی شدی..چرا...چرا داخل اتاق من بودی..
تن صداش نشونه از عصبی بودنش میداد که سعی در فروکش کردنش میکرد..نمیدونستم چی بگم..میگفتم انا اومده توی اتاقت دزدی..معلومه که باور نمیکنه
تهیونگ:چرا چیزی نمیگی..
صداش عصبی بود و باعث شد ضربان قلبم تند بزنه..با مِن مِن گفتم
ا.ت:راستش... راستش اون شب که تنها خونه بودم...
و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم..اخرش پوزخند صدا داری بهم زد و با عصبانیتی که از صداش معلوم بود گفت
تهیونگ:فکر کردی من احمقم که داری برام داستان میبافی..اینو برای یه بچه دو ساله تعریف کنی میگه دروغه..
عملا داشت میگفت تو خودت زدی خودتو ناکار کردی
ا.ت:هیچ هم دروغ نیست..
از جام بلند شدم و گوشه لباسمو دادم بالا که جای زخم قیچیه مونده بود گفتم
ا.ت:اینو میبینی..این کار اناست..چرا فکر میکنی الکی زدم خودمو ناکار کردم بنظرت برای اینکه جلب توجه کنم؟..
تهیونگ از جاش بلند شد. اومد سمتم..اخم کرده بود و صاف زل زده بود بهم
تهیونگ:انا هیچ وقت اینکار رو نمیکنه..نه به کسی اسیب میزنه نه دزدی میکنه...
ادامه دارد🍷
- ۴.۲k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط