𝕡𝕒𝕣𝕥⁵⁵
𝕡𝕒𝕣𝕥⁵⁵
پرش زمانی"بیمارستان"
"ویو ات"
2روز دیگه از خاطره انگیز ترین روز های زندگیم میشه! به تهیونگی ک کنارم نشسته بود نگاه کردم! چقدر موقعی ک بهم گفت باید بچه بیاریم ناراحت بودم،ناراحت ازاینکه پدر بچم اونه! اما الان حس ناراحتی ندارم، اون خیلی مهربون شده و دیگه اذیتم نمیکنه،ولی اگ بعد به دنیا اومدن بچه دوباره اذیت کردناش شروع بشه؟ توی فکر بود!
"ویو ته"
+به چی فکر میکنی؟
به نقشم! به نقشه ای ک کشیده بودم! اما حیف نمیتونم بت بگم!
_به بچه!
+خیلی خوشحالم!
چقدر کیوته! میخواستم بگم منم خوشحالم اما نمیشد! لبخندی زدم و بلند شدم!
"ویو ات"
توی حس و حال خودم بودم و دقیقه شماری میکردم ک صدایی توجهم رو جلب کرد!
پت: خوب میدونی ک کجا و کی بکشیش! درسته!
_اره؛وقتی بچه به دنیا بیاد به همون مکان معمول میبرمش!
پت: جنازه ات باید قابل تشخیص باشع! فهمیدی؟
_باشه!
چی شنیدم؟ اونا چی میگفتن؟ هق..هق..من..منو بکشن؟ خواب میبینم؟ اون صدای ته بود؟ نع! پس بگو چرا یه طوری شده! چرا اونقدر با بهت بهم خیره میشه! اون حق نداره منو بکشه،هقق،من مامان بچشم! باورم نمیشه انقدر عوضی باشع!
داشت میومد سمت اتاق اشکامو جمع کردم!
_خوبی؟
+هم..آ..آره!
_چرا اینطوری میکنی؟
+هی..هیچی..خوبم...میشه بری بیرون میخوام بخوابم!
_نه!
رفت و روی صندلی کنار تخت نشست و بهم خیره شد
_ کاریت دارم؟بخواب!
پتو رو دورم پیچیدم و سرم و زیر پتو بردم و خودمو زدم به خواب!
باید چیکار میکردم؟ یعنی قراره بکشتم؟ یعنی بهش بگم؟ نه این کار درست نیس!من باید فرار کنم! ولیچطوری وقتی همش بم زل زده؟
صدای در اومد!
_تو اینجا چیکار میکنی؟
..:مستر کیم گفتن بیام تا مواظب شما باشم!
_پشت در هم میتونی مواظبمون باشی!(عصبی)
صداش اصلا آشنا نبود!
بعد چند مین تهیونگ بلند شد و رفت! منم با خیال راحت سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم!
+هوخییی
دیدم یکی زل زده بم!
_بیدار بودی؟
پشمام ریخت!
+نه ...نه ...فقط نفسم گرفت بیدار شدم!
_خر خودتی!
بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت
#فیک
#رمان
_______
لذت ببرین بیبیز🙂♥️
پرش زمانی"بیمارستان"
"ویو ات"
2روز دیگه از خاطره انگیز ترین روز های زندگیم میشه! به تهیونگی ک کنارم نشسته بود نگاه کردم! چقدر موقعی ک بهم گفت باید بچه بیاریم ناراحت بودم،ناراحت ازاینکه پدر بچم اونه! اما الان حس ناراحتی ندارم، اون خیلی مهربون شده و دیگه اذیتم نمیکنه،ولی اگ بعد به دنیا اومدن بچه دوباره اذیت کردناش شروع بشه؟ توی فکر بود!
"ویو ته"
+به چی فکر میکنی؟
به نقشم! به نقشه ای ک کشیده بودم! اما حیف نمیتونم بت بگم!
_به بچه!
+خیلی خوشحالم!
چقدر کیوته! میخواستم بگم منم خوشحالم اما نمیشد! لبخندی زدم و بلند شدم!
"ویو ات"
توی حس و حال خودم بودم و دقیقه شماری میکردم ک صدایی توجهم رو جلب کرد!
پت: خوب میدونی ک کجا و کی بکشیش! درسته!
_اره؛وقتی بچه به دنیا بیاد به همون مکان معمول میبرمش!
پت: جنازه ات باید قابل تشخیص باشع! فهمیدی؟
_باشه!
چی شنیدم؟ اونا چی میگفتن؟ هق..هق..من..منو بکشن؟ خواب میبینم؟ اون صدای ته بود؟ نع! پس بگو چرا یه طوری شده! چرا اونقدر با بهت بهم خیره میشه! اون حق نداره منو بکشه،هقق،من مامان بچشم! باورم نمیشه انقدر عوضی باشع!
داشت میومد سمت اتاق اشکامو جمع کردم!
_خوبی؟
+هم..آ..آره!
_چرا اینطوری میکنی؟
+هی..هیچی..خوبم...میشه بری بیرون میخوام بخوابم!
_نه!
رفت و روی صندلی کنار تخت نشست و بهم خیره شد
_ کاریت دارم؟بخواب!
پتو رو دورم پیچیدم و سرم و زیر پتو بردم و خودمو زدم به خواب!
باید چیکار میکردم؟ یعنی قراره بکشتم؟ یعنی بهش بگم؟ نه این کار درست نیس!من باید فرار کنم! ولیچطوری وقتی همش بم زل زده؟
صدای در اومد!
_تو اینجا چیکار میکنی؟
..:مستر کیم گفتن بیام تا مواظب شما باشم!
_پشت در هم میتونی مواظبمون باشی!(عصبی)
صداش اصلا آشنا نبود!
بعد چند مین تهیونگ بلند شد و رفت! منم با خیال راحت سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم!
+هوخییی
دیدم یکی زل زده بم!
_بیدار بودی؟
پشمام ریخت!
+نه ...نه ...فقط نفسم گرفت بیدار شدم!
_خر خودتی!
بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت
#فیک
#رمان
_______
لذت ببرین بیبیز🙂♥️
۲۲.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.