کوک به جعبهی شیرینی در دستش نگاه کرد روبانش شل شده بود
کوک به جعبهی شیرینی در دستش نگاه کرد. روبانش شل شده بود و باران همهچیز را نمناک کرده بود. آرام، تقریباً زیر لب زمزمه کرد:
– خیس شده… همش.
بورام تازه متوجه شد. برگشت، نگاهش روی جعبه افتاد، لبهایش لرزید.
– ببخشید… من… نمیدونم دارم چیکار میکنم.
صدایش مثل اعترافی تلخ در هوای بارانی گم شد. با عجله کلید را در قفل مغازه گذاشت، انگار میخواست پشت در بسته پنهان شود.
اما کوک جلو آمد. صدایش آرام بود، بیفشار، اما محکم:
– بورام… سوار شو.
مکثی کرد، نگاهش جدی شد.
– بریم یه جایی.
بورام دستش روی کلید یخ کرد. قلبش تند میزد. جرأت نداشت نگاهش کند.
بورام دستش هنوز روی کلید بود که صدای کوک دوباره آمد:
– بورام… به من اعتماد کن. فقط سوار شو.
نگاهی کوتاه به چهرهی جدی و آرام کوک انداخت. دلش پر از تردید بود، اما پاهایش بیاختیار او را دنبال کردند.
ماشین مشکی آرام حرکت کرد و کوچه را پشت سر گذاشت. در طول مسیر، هیچکدام حرفی نزدند. صدای برفپاککن و باران، تنها چیزی بود که سکوت را پر میکرد.
کمی بعد، ماشین جلوی ساختمانی شیک و خلوت ایستاد. بورام چشمهایش گرد شد.
– اینجا…؟
کوک لبخند خیلی کوچکی زد.
– خونهمه.
قلب بورام به تندی کوبید. دستهایش را در هم گره زد، نمیدانست باید بماند یا برگردد. اما کوک بدون اصرار، فقط جلوتر رفت و در را باز کرد.
– بیا داخل… اگه نخوای هم، مجبور نیستی.
بورام چند لحظه مکث کرد. باران هنوز روی شانههایش میبارید. بعد آرام قدم برداشت و وارد شد.
داخل خانه گرم و ساده بود. نور ملایمی از چراغهای دیواری فضا را پر کرده بود. عطر قهوهی ملایمی در هوا پخش بود.
کوک جعبهی شیرینی نیمهخیس را روی میز گذاشت، به آشپزخانه رفت و بیآنکه چیزی بگوید، دو فنجان آورد.
بورام در سکوت ایستاده بود، نگاهش بین وسایل مرتب خانه و قامت بلند کوک میچرخید. هنوز قلبش آرام نگرفته بود.
– خیس شده… همش.
بورام تازه متوجه شد. برگشت، نگاهش روی جعبه افتاد، لبهایش لرزید.
– ببخشید… من… نمیدونم دارم چیکار میکنم.
صدایش مثل اعترافی تلخ در هوای بارانی گم شد. با عجله کلید را در قفل مغازه گذاشت، انگار میخواست پشت در بسته پنهان شود.
اما کوک جلو آمد. صدایش آرام بود، بیفشار، اما محکم:
– بورام… سوار شو.
مکثی کرد، نگاهش جدی شد.
– بریم یه جایی.
بورام دستش روی کلید یخ کرد. قلبش تند میزد. جرأت نداشت نگاهش کند.
بورام دستش هنوز روی کلید بود که صدای کوک دوباره آمد:
– بورام… به من اعتماد کن. فقط سوار شو.
نگاهی کوتاه به چهرهی جدی و آرام کوک انداخت. دلش پر از تردید بود، اما پاهایش بیاختیار او را دنبال کردند.
ماشین مشکی آرام حرکت کرد و کوچه را پشت سر گذاشت. در طول مسیر، هیچکدام حرفی نزدند. صدای برفپاککن و باران، تنها چیزی بود که سکوت را پر میکرد.
کمی بعد، ماشین جلوی ساختمانی شیک و خلوت ایستاد. بورام چشمهایش گرد شد.
– اینجا…؟
کوک لبخند خیلی کوچکی زد.
– خونهمه.
قلب بورام به تندی کوبید. دستهایش را در هم گره زد، نمیدانست باید بماند یا برگردد. اما کوک بدون اصرار، فقط جلوتر رفت و در را باز کرد.
– بیا داخل… اگه نخوای هم، مجبور نیستی.
بورام چند لحظه مکث کرد. باران هنوز روی شانههایش میبارید. بعد آرام قدم برداشت و وارد شد.
داخل خانه گرم و ساده بود. نور ملایمی از چراغهای دیواری فضا را پر کرده بود. عطر قهوهی ملایمی در هوا پخش بود.
کوک جعبهی شیرینی نیمهخیس را روی میز گذاشت، به آشپزخانه رفت و بیآنکه چیزی بگوید، دو فنجان آورد.
بورام در سکوت ایستاده بود، نگاهش بین وسایل مرتب خانه و قامت بلند کوک میچرخید. هنوز قلبش آرام نگرفته بود.
- ۳.۳k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط