باران آرام روی شانههای بورام میریخت اشکهایش هنوز جاری
باران آرام روی شانههای بورام میریخت. اشکهایش هنوز جاری بود و صدای یونا در گوشش میپیچید: «از اون چشمهای مسخرهت متنفرم…»
پاهایش سست شده بود که ناگهان نور چراغ ماشینی کوچه را روشن کرد. ماشین مشکی آرام ایستاد و در باز شد.
کوک پیاده شد. در دستش یک جعبهی شیرینی با روبان ساده بود. نگاهش میان باران و لرزش شانههای بورام گم شد.
چند لحظه به او خیره ماند. انگار میخواست چیزی بگوید… اما وقتی دید بورام حتی سرش را بالا نمیآورد، کلمات در گلویش خشک شدند.
بدون هیچ حرفی جلو رفت. جعبهی شیرینی آرام از دستش سر خورد و روی نیمکت خیس کنار مغازه افتاد.
کوک خم شد، بازوهایش را دور بورام حلقه کرد و محکم او را در آغوش گرفت.
بورام نفسش برید. چشمهای دو رنگش از تعجب گرد شد، اما گرمای آغوش کوک مثل سد شکستنی بود در برابر همهی دردها. اشکهایش بیصدا روی سینهی او فرو ریختند.
کوک چیزی نگفت. فقط در سکوت، میان باران، او را نگه داشت..
باران بیوقفه میبارید. صدای هقهق آرام بورام در سکوت کوچه میپیچید. سرش روی شانهی کوک بود و دستانش بیجان در کنارش افتاده بودند.
با گریه، میان نفسهای بریده، زمزمه کرد:
– من… فقط میخواستم همیشه شاد باشه… فقط همین…
صدایش شکست. کلمات لرزیدند و در میان باران گم شدند.
کوک هیچ چیز نمیدانست، نه از دعوای یونا و نه از زخمی که دل بورام را شکسته بود. اما نگاه غمگینش روی موهای خیس او ثابت ماند.
هیچ حرفی نزد. فقط بازوانش را محکمتر دور بورام حلقه کرد. سکوتش، آرامش عجیبی داشت؛ مثل دیواری امن، مثل پاسخی بیکلام.
بورام در آن آغوش گریست، و برای اولین بار بعد از مدتها، حس کرد شاید لازم نیست همهی دردها را تنهایی حمل کند.
چند دقیقه در سکوت گذشت. صدای باران مثل موسیقی آرامی روی سقف کوچه میبارید.
بورام آرام دستهایش را روی سینهی کوک گذاشت و خودش را عقب کشید. نگاهش پایین بود، اشکهایش روی گونههای خیس هنوز میدرخشیدند، اما دیگر نمیریختند.
با پشت دست، سریع اشکهایش را پاک کرد. سعی کرد صدایش نلرزد.
– ببخشید… نباید اینطوری میشد.
کوک چیزی نگفت. فقط به او نگاه کرد؛ نگاهش پر از سؤال و نگرانی، اما لبهایش بسته ماند.
بورام نفس عمیقی کشید. چشمهای دو رنگش، خسته و غمگین، برای لحظهای به چشمان تیرهی کوک افتاد. بعد به سمت مغازه نیمهروشن رفت.
– دیر شده… باید برم.
و بیآنکه منتظر پاسخی شود، کلید را از جیبش درآورد تا در مغازه را باز کند.
جعبهی شیرینی هنوز روی نیمکت خیس جا مانده بود. کوک به آن نگاه کرد، بعد دوباره به پشت بورام. آهسته خم شد، جعبه را برداشت، و در سکوت پشت سرش قدم برداشت.
پاهایش سست شده بود که ناگهان نور چراغ ماشینی کوچه را روشن کرد. ماشین مشکی آرام ایستاد و در باز شد.
کوک پیاده شد. در دستش یک جعبهی شیرینی با روبان ساده بود. نگاهش میان باران و لرزش شانههای بورام گم شد.
چند لحظه به او خیره ماند. انگار میخواست چیزی بگوید… اما وقتی دید بورام حتی سرش را بالا نمیآورد، کلمات در گلویش خشک شدند.
بدون هیچ حرفی جلو رفت. جعبهی شیرینی آرام از دستش سر خورد و روی نیمکت خیس کنار مغازه افتاد.
کوک خم شد، بازوهایش را دور بورام حلقه کرد و محکم او را در آغوش گرفت.
بورام نفسش برید. چشمهای دو رنگش از تعجب گرد شد، اما گرمای آغوش کوک مثل سد شکستنی بود در برابر همهی دردها. اشکهایش بیصدا روی سینهی او فرو ریختند.
کوک چیزی نگفت. فقط در سکوت، میان باران، او را نگه داشت..
باران بیوقفه میبارید. صدای هقهق آرام بورام در سکوت کوچه میپیچید. سرش روی شانهی کوک بود و دستانش بیجان در کنارش افتاده بودند.
با گریه، میان نفسهای بریده، زمزمه کرد:
– من… فقط میخواستم همیشه شاد باشه… فقط همین…
صدایش شکست. کلمات لرزیدند و در میان باران گم شدند.
کوک هیچ چیز نمیدانست، نه از دعوای یونا و نه از زخمی که دل بورام را شکسته بود. اما نگاه غمگینش روی موهای خیس او ثابت ماند.
هیچ حرفی نزد. فقط بازوانش را محکمتر دور بورام حلقه کرد. سکوتش، آرامش عجیبی داشت؛ مثل دیواری امن، مثل پاسخی بیکلام.
بورام در آن آغوش گریست، و برای اولین بار بعد از مدتها، حس کرد شاید لازم نیست همهی دردها را تنهایی حمل کند.
چند دقیقه در سکوت گذشت. صدای باران مثل موسیقی آرامی روی سقف کوچه میبارید.
بورام آرام دستهایش را روی سینهی کوک گذاشت و خودش را عقب کشید. نگاهش پایین بود، اشکهایش روی گونههای خیس هنوز میدرخشیدند، اما دیگر نمیریختند.
با پشت دست، سریع اشکهایش را پاک کرد. سعی کرد صدایش نلرزد.
– ببخشید… نباید اینطوری میشد.
کوک چیزی نگفت. فقط به او نگاه کرد؛ نگاهش پر از سؤال و نگرانی، اما لبهایش بسته ماند.
بورام نفس عمیقی کشید. چشمهای دو رنگش، خسته و غمگین، برای لحظهای به چشمان تیرهی کوک افتاد. بعد به سمت مغازه نیمهروشن رفت.
– دیر شده… باید برم.
و بیآنکه منتظر پاسخی شود، کلید را از جیبش درآورد تا در مغازه را باز کند.
جعبهی شیرینی هنوز روی نیمکت خیس جا مانده بود. کوک به آن نگاه کرد، بعد دوباره به پشت بورام. آهسته خم شد، جعبه را برداشت، و در سکوت پشت سرش قدم برداشت.
- ۳.۴k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط