دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_101
با بهت زمزمه کردم:
_دیانا.
انگار اونم متوجه من شد که سرش رو آورد بالا و با دیدن من سریع از جاش بلند شد و دوید سمتم، با شدت خودش رو پرت کرد تو بغلم و بلند زد زیر گریه.
با شوک دستم رو آوردم بالا و دورش حلقه کردم، هنوز باورم نمیشد دیانا رو اینجا دیده باشم.
اینجا چکار میکرد؟ مگه الان نباید پیش اون عوضیا میبود؟
با شنیدن صدای اون مرد به خودم اومدم و دیانا رو از خودم جدا کردم.
_بفرمایید بشینید لطفاً.
رو اولین صندلی خودم رو رها کردم، سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی هنوز متعجب بودم.
_میشه بگید اینجا چخبره؟ دیانا اینجا چکار میکنی؟
دیانا اما در سکوت فقط اشک میریخت....چرا هیچی نمیگفت؟ نمیفهمه تو چه منجلابی دارم دست و پا میزنم؟
باز هم صدای سرهنگ بود که توی اتاق پیچید:
_از این خانوم به دلیل کتک کاری شکایت شده، گفتیم شماره خانوادهات رو بده ایشون هم شماره شما رو داد.
متعجب نیم نگاهی به قیافه مظلوم دیانا انداختم و گفتم:
_کتک کاری؟ یعنی چی؟
تبسمی کرد و همراه با اشاره کردن به سر و وضع گلی دیانا، گفت:
_گویا یه آقایی دلش به حالشون سوخته و میخواسته بهش پول بده و کمک کنه که ایشون پریدن رو سرش و شروع به کتک کاری کردن.
قبل از من صدای حرصی دیانا بلند شد:
_مگه من گدام هرکس رسید بهم صدقه بده؟ من فقط ازشون خواستم بهم یه تلفن بدن تا تماس بگیرم نه پول!!!
گیج نگاهم رو بین دیانا و سرهنگ رد و بدل کردم و گفتم:
_متوجه هستم، حالا ما باید چکار کنیم؟ هرکاری هست زودتر بگید انجام بدیم هرچه زودتر.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_بعد از گرفتن رضایت از شاکی یه تعهد بدین بعد میتونید تشریف ببرید.
_خیلی خب، شاکی کجاست؟
اشاره ای به در کرد.
_باید بیرون باشن احتمالأ.
تشکری کردم و رو به دیانایی که امشب زیادی مظلوم شده بود گفتم:
_اینجا باش من رضایت بگیرم بیام خب؟
آروم سرشو تکون داد و زمزمه کرد:
_باشه، زود بیا.
لبخندی به روش زدم و و از اتاق خارج شدم.
#کادو_تولد
https://wisgoon.com/ardiya_moon_light
• #پارت_101
با بهت زمزمه کردم:
_دیانا.
انگار اونم متوجه من شد که سرش رو آورد بالا و با دیدن من سریع از جاش بلند شد و دوید سمتم، با شدت خودش رو پرت کرد تو بغلم و بلند زد زیر گریه.
با شوک دستم رو آوردم بالا و دورش حلقه کردم، هنوز باورم نمیشد دیانا رو اینجا دیده باشم.
اینجا چکار میکرد؟ مگه الان نباید پیش اون عوضیا میبود؟
با شنیدن صدای اون مرد به خودم اومدم و دیانا رو از خودم جدا کردم.
_بفرمایید بشینید لطفاً.
رو اولین صندلی خودم رو رها کردم، سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی هنوز متعجب بودم.
_میشه بگید اینجا چخبره؟ دیانا اینجا چکار میکنی؟
دیانا اما در سکوت فقط اشک میریخت....چرا هیچی نمیگفت؟ نمیفهمه تو چه منجلابی دارم دست و پا میزنم؟
باز هم صدای سرهنگ بود که توی اتاق پیچید:
_از این خانوم به دلیل کتک کاری شکایت شده، گفتیم شماره خانوادهات رو بده ایشون هم شماره شما رو داد.
متعجب نیم نگاهی به قیافه مظلوم دیانا انداختم و گفتم:
_کتک کاری؟ یعنی چی؟
تبسمی کرد و همراه با اشاره کردن به سر و وضع گلی دیانا، گفت:
_گویا یه آقایی دلش به حالشون سوخته و میخواسته بهش پول بده و کمک کنه که ایشون پریدن رو سرش و شروع به کتک کاری کردن.
قبل از من صدای حرصی دیانا بلند شد:
_مگه من گدام هرکس رسید بهم صدقه بده؟ من فقط ازشون خواستم بهم یه تلفن بدن تا تماس بگیرم نه پول!!!
گیج نگاهم رو بین دیانا و سرهنگ رد و بدل کردم و گفتم:
_متوجه هستم، حالا ما باید چکار کنیم؟ هرکاری هست زودتر بگید انجام بدیم هرچه زودتر.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_بعد از گرفتن رضایت از شاکی یه تعهد بدین بعد میتونید تشریف ببرید.
_خیلی خب، شاکی کجاست؟
اشاره ای به در کرد.
_باید بیرون باشن احتمالأ.
تشکری کردم و رو به دیانایی که امشب زیادی مظلوم شده بود گفتم:
_اینجا باش من رضایت بگیرم بیام خب؟
آروم سرشو تکون داد و زمزمه کرد:
_باشه، زود بیا.
لبخندی به روش زدم و و از اتاق خارج شدم.
#کادو_تولد
https://wisgoon.com/ardiya_moon_light
۳.۹k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.