دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_101
بیحرف سری تکون دادم و اونم بعد از خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد.
شماره ممد رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر، همزمان راه افتادم سمت کلانتری.
سریع جواب داد:
_چیشد ارسلان؟
_هیچی اینطور که معلومه اصغری دستی تو این جریان نداشته.
صدای پوف کلافهاش به گوشم رسید:
_حالا کجا داری میری؟
_میرم کلانتری، تو جلوی خونه اصغری وایسا بازم کمی شک دارم.
_حله، چهار چشمی حواسم هست.
_باشه کاری نداری؟
_نه خداحافظ
بدون حرف گوشی رو قطع کردم و خواستم پرتش کنم روی داشبورد که همون لحظه گوشی تو دستم لرزید.
بدون اینکه نگاهی به شمارهاش بندازم جواب دادم:
_بگو ممد؟
با شنیدن صدای مردی متعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم و نگاهی به شماره انداختم.
_سلام، آقای ارسلان کاشی؟
ابروهام پرید بالا.
_بله خودم هستم، بفرمایید؟
صدای جدیاش تو گوشم پیچید:
_باید یه سر بیاید کلانتری.
_کلانتری واسه چی؟
پوفی کشید، انگار که زیادی بیحوصله بود.
_بیاید معلوم میشه آدرس رو بهتون پیامک میکنم، خداحافظ.
و صدای بوق قطع شدن بلند شد، فرمون تو دستم مشت شد.
تازه داشتم میفهمیدم چقد رو مخه اینکه یکی گوشی رو روت قطع کنه.
با صدای پیامک گوشی نگاهی بهش انداختم و مسیر رو به همون سمت تغییر دادم.
وارد کلانتری شدم و رو به سربازی گفتم:
_سلام، کاشی هستم، گفتید بیام کلانتری.
با دست به سمتی اشاره کرد و با لبخند گفت:
_بله، از اینطرف دنبالم بیا.
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم...
جلوی دری ایستاد و دوتا تقه به در زد.
با شنیدن بفرمایید شخصی در رو باز کرد و رفت کنار تا من وارد بشم.
سرم رو آوردم بالا و با دیدن شخصی که جلوم نشسته خشکم زد...
• #پارت_101
بیحرف سری تکون دادم و اونم بعد از خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد.
شماره ممد رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر، همزمان راه افتادم سمت کلانتری.
سریع جواب داد:
_چیشد ارسلان؟
_هیچی اینطور که معلومه اصغری دستی تو این جریان نداشته.
صدای پوف کلافهاش به گوشم رسید:
_حالا کجا داری میری؟
_میرم کلانتری، تو جلوی خونه اصغری وایسا بازم کمی شک دارم.
_حله، چهار چشمی حواسم هست.
_باشه کاری نداری؟
_نه خداحافظ
بدون حرف گوشی رو قطع کردم و خواستم پرتش کنم روی داشبورد که همون لحظه گوشی تو دستم لرزید.
بدون اینکه نگاهی به شمارهاش بندازم جواب دادم:
_بگو ممد؟
با شنیدن صدای مردی متعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم و نگاهی به شماره انداختم.
_سلام، آقای ارسلان کاشی؟
ابروهام پرید بالا.
_بله خودم هستم، بفرمایید؟
صدای جدیاش تو گوشم پیچید:
_باید یه سر بیاید کلانتری.
_کلانتری واسه چی؟
پوفی کشید، انگار که زیادی بیحوصله بود.
_بیاید معلوم میشه آدرس رو بهتون پیامک میکنم، خداحافظ.
و صدای بوق قطع شدن بلند شد، فرمون تو دستم مشت شد.
تازه داشتم میفهمیدم چقد رو مخه اینکه یکی گوشی رو روت قطع کنه.
با صدای پیامک گوشی نگاهی بهش انداختم و مسیر رو به همون سمت تغییر دادم.
وارد کلانتری شدم و رو به سربازی گفتم:
_سلام، کاشی هستم، گفتید بیام کلانتری.
با دست به سمتی اشاره کرد و با لبخند گفت:
_بله، از اینطرف دنبالم بیا.
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم...
جلوی دری ایستاد و دوتا تقه به در زد.
با شنیدن بفرمایید شخصی در رو باز کرد و رفت کنار تا من وارد بشم.
سرم رو آوردم بالا و با دیدن شخصی که جلوم نشسته خشکم زد...
۶.۸k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.