دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت۱۰۰
#ارسلان
چند دقیقهای گذشت تا صدای باز شدن در اومد.
چشمام رو باز کردم و با دیدن احمدی بیشرف یورش بردم سمتش، یقهاش رو گرفتم تو مشتم و غریدم:
_مرتیکه بیشرف چه گوهی خوردی هان؟ مگه من به تو نگفتم برو دنبال دیانا پس الان کجاست؟
هول زده دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:
_توروخدا آرومتر آقا من اینجا ابرو دارم، بیاین بریم تو ماشین همه چیز رو واستون توضیح میدم.
به زور نگاه خشمگینام رو ازش گرفتم، سخت بود کنترل کردن خودم، هر لحظه که به این فکر میکردم که الان اون جوجه کوچولو تو دستهای اون نامردهاس دوست داشتم گردنش رو خورد کنم...
آروم هلش دادم سمت ماشین و گفتم:
_خیلی خب، راه بیوفت.
سوار شدم و در رو محکم کوبیدم.
_بنال، واو به واو اتفاقی که افتاده رو واسم توضیح میدی فهمیدی؟
سری به نشونه فهمیدن تکون داد و شروع کرد:
_وقتی بهم گفتید برم دنبال دیانا خانوم تا نصفههای راه رفتم که متوجه شدم ماشین پنچر شده، آقا به جون تنها دخترم گوشیم هم خاموش شده بود نتونستم بهتون خبر بدم.
با گفتن کلمه به کلمه حرفهاش اخمهام بیشتر میرفت توهم، با مکثی که کرد تشر زدم:
_ادامه بده.
_تا وقتی کارهای پنچر گیری و کردم و تونستم خودم رو برسونم خونه ساعت از پنج حتی گذشته بود.
پریشون دستی رو صورتم کشیدم و داد زدم:
_بس کن این خزعبلات رو، چرا وقتی رسیدی خونه یه خبر به منه عوضی ندادی هان؟
_آقا باور کنید گفتم، به خدا وقتی رسیدم اول از هرکاری زنگ زدم به منشیتون و گفتم که جریان رو به شما بگه ولی اون گفت که شما رفتی و شماره شخصیتون هم نداره...
با شک بهش نگاه کردم، یعنی راست میگفت؟ صداقت نگاهش منو به این باور میرسوند که ریگی تو کفشش نیست.
بازم ولی هنوز شک کوچیکی ته دلم بود.
کلافه نگاهم رو دادم به جلو و گفتم:
_میتونی بری، در دسترس باش رفتم کلانتری شاهدی جز تو ندارم.
_چشم آقا، هروقت خواستید در خدمتم.
• #پارت۱۰۰
#ارسلان
چند دقیقهای گذشت تا صدای باز شدن در اومد.
چشمام رو باز کردم و با دیدن احمدی بیشرف یورش بردم سمتش، یقهاش رو گرفتم تو مشتم و غریدم:
_مرتیکه بیشرف چه گوهی خوردی هان؟ مگه من به تو نگفتم برو دنبال دیانا پس الان کجاست؟
هول زده دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:
_توروخدا آرومتر آقا من اینجا ابرو دارم، بیاین بریم تو ماشین همه چیز رو واستون توضیح میدم.
به زور نگاه خشمگینام رو ازش گرفتم، سخت بود کنترل کردن خودم، هر لحظه که به این فکر میکردم که الان اون جوجه کوچولو تو دستهای اون نامردهاس دوست داشتم گردنش رو خورد کنم...
آروم هلش دادم سمت ماشین و گفتم:
_خیلی خب، راه بیوفت.
سوار شدم و در رو محکم کوبیدم.
_بنال، واو به واو اتفاقی که افتاده رو واسم توضیح میدی فهمیدی؟
سری به نشونه فهمیدن تکون داد و شروع کرد:
_وقتی بهم گفتید برم دنبال دیانا خانوم تا نصفههای راه رفتم که متوجه شدم ماشین پنچر شده، آقا به جون تنها دخترم گوشیم هم خاموش شده بود نتونستم بهتون خبر بدم.
با گفتن کلمه به کلمه حرفهاش اخمهام بیشتر میرفت توهم، با مکثی که کرد تشر زدم:
_ادامه بده.
_تا وقتی کارهای پنچر گیری و کردم و تونستم خودم رو برسونم خونه ساعت از پنج حتی گذشته بود.
پریشون دستی رو صورتم کشیدم و داد زدم:
_بس کن این خزعبلات رو، چرا وقتی رسیدی خونه یه خبر به منه عوضی ندادی هان؟
_آقا باور کنید گفتم، به خدا وقتی رسیدم اول از هرکاری زنگ زدم به منشیتون و گفتم که جریان رو به شما بگه ولی اون گفت که شما رفتی و شماره شخصیتون هم نداره...
با شک بهش نگاه کردم، یعنی راست میگفت؟ صداقت نگاهش منو به این باور میرسوند که ریگی تو کفشش نیست.
بازم ولی هنوز شک کوچیکی ته دلم بود.
کلافه نگاهم رو دادم به جلو و گفتم:
_میتونی بری، در دسترس باش رفتم کلانتری شاهدی جز تو ندارم.
_چشم آقا، هروقت خواستید در خدمتم.
۴.۴k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.