قلب سیاه pt4
قلب سیاه pt4
آت رفت تو اتاق و رو تخت دراز کشید ، چشماشو بست سعی کرد از افکارش دور بمونه ولی نمیتونست از فکر کردن به اون شخص دست برداره.
گفته بودم زندگی هرکسی یه رنگیه، زندگی آت تیره است دلیلشم فقط یه شخصه ، جئون جونکوک ، همون کسی که باعث تیرگی زندگی آت شد.
وقتی 20 سالش بود تازه شروع با کار توی اف بی ای شروع کرده بود و قبل از اینکه وارد اف بی ای بشه با جونکوک آشنا شد و باهم دوست شدن، ولی و بعد از دوسال وقتی یه روز از خواب بیدار شد جونکوک پیشش نبود از همون روز به بعد آت خودشو فراموش کرد ، فراموش کرد که کسی به اسم کیم آت وجود داره و باید زندگی کنه ولی جونکوک رو حتی توی خوابش هم ول نکرد. دوساله داره با خاطراتش زندگی میکنه ولی با یه تن بی جون که فقط کار میکنه ، اما از این غافل نشیم که عاشق کارشه .
همینطور که چشماشو بسته بود قیافه دکتری که امروز رفته بود پیشش اومد جلو چشمش ، تو اون مدتی که داشت باهاش حرف میزد حتی یبارم به آت نگاه نکرد ولی آت برای لحظه ی کوتاهی تونست اون چشم هارو ببینه ، درسته ماسک زده بود ولی چشماش آشنا ترین چشم های بود که دیده بود.
.
با تمام این فکر ها بلاخره بعد از دوسال تونست بخوابه البته نه یه خواب معمولی ، یه خوابی که هیچ خبری از جونکوک توش نبود ، یه خواب مثل آدم های معمولی بود و وقتی از خواب بیدار شد برای خودش هم عجیب بود .
ساعت 6:20 صبح بود ، بلند شد و لباساشو از دیشب عوض کرد و رفت جیمین رو از خواب بیدار کرد و یکم با هم صبحانه خوردن و رفتن سازمان.
بعد از چند دقیقه یکی از افراد اومد داخل اتاق آت و جیمین
@ قربان یکی از مکان های این باند رو پیدا کردیم
+آدرسو ایمیل کن افراد هم حاضر کن
@همرو؟
+نه فقط از دایره خودمون
@ چشم
بعد از اینکه افراد حاضر شدن جیمین و ات هم حاضر شدن
سوار ون شدن و رفتن سمت آدرس ، توی ماشین جلیقه ضد گلوله پوشیدن و اسلحه هاشون هم اماده کردن با بیسیم به تمام افراد گفت
+همتون حواستون رو جمع کنید ، آسیب نبینید
آت رفت تو اتاق و رو تخت دراز کشید ، چشماشو بست سعی کرد از افکارش دور بمونه ولی نمیتونست از فکر کردن به اون شخص دست برداره.
گفته بودم زندگی هرکسی یه رنگیه، زندگی آت تیره است دلیلشم فقط یه شخصه ، جئون جونکوک ، همون کسی که باعث تیرگی زندگی آت شد.
وقتی 20 سالش بود تازه شروع با کار توی اف بی ای شروع کرده بود و قبل از اینکه وارد اف بی ای بشه با جونکوک آشنا شد و باهم دوست شدن، ولی و بعد از دوسال وقتی یه روز از خواب بیدار شد جونکوک پیشش نبود از همون روز به بعد آت خودشو فراموش کرد ، فراموش کرد که کسی به اسم کیم آت وجود داره و باید زندگی کنه ولی جونکوک رو حتی توی خوابش هم ول نکرد. دوساله داره با خاطراتش زندگی میکنه ولی با یه تن بی جون که فقط کار میکنه ، اما از این غافل نشیم که عاشق کارشه .
همینطور که چشماشو بسته بود قیافه دکتری که امروز رفته بود پیشش اومد جلو چشمش ، تو اون مدتی که داشت باهاش حرف میزد حتی یبارم به آت نگاه نکرد ولی آت برای لحظه ی کوتاهی تونست اون چشم هارو ببینه ، درسته ماسک زده بود ولی چشماش آشنا ترین چشم های بود که دیده بود.
.
با تمام این فکر ها بلاخره بعد از دوسال تونست بخوابه البته نه یه خواب معمولی ، یه خوابی که هیچ خبری از جونکوک توش نبود ، یه خواب مثل آدم های معمولی بود و وقتی از خواب بیدار شد برای خودش هم عجیب بود .
ساعت 6:20 صبح بود ، بلند شد و لباساشو از دیشب عوض کرد و رفت جیمین رو از خواب بیدار کرد و یکم با هم صبحانه خوردن و رفتن سازمان.
بعد از چند دقیقه یکی از افراد اومد داخل اتاق آت و جیمین
@ قربان یکی از مکان های این باند رو پیدا کردیم
+آدرسو ایمیل کن افراد هم حاضر کن
@همرو؟
+نه فقط از دایره خودمون
@ چشم
بعد از اینکه افراد حاضر شدن جیمین و ات هم حاضر شدن
سوار ون شدن و رفتن سمت آدرس ، توی ماشین جلیقه ضد گلوله پوشیدن و اسلحه هاشون هم اماده کردن با بیسیم به تمام افراد گفت
+همتون حواستون رو جمع کنید ، آسیب نبینید
۴.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.