تبهکارقهرمان
#تبهکار_قهرمان...
پارت 31
.
.
.
.
هوا به شدت سرد و تاریک شده بود صدای جیرجیرک ها کل فضا را پر کرده بود.
و نوری غیر از نور ماه و ستارگان وجود نداشت.
من نمیدونم مکس چه جوری می خواهد در این تاریکی من را پیدا کند.
همینطور به اطراف خیره شده بودم که صدای قدم های مکس کم کم ناپدید شد و من تنها بودم.
در تنهایی سوزش پایم بیشتر شده بود و ترس بیشتری در دلم ایجاد شد.
وقتی مکس اینجا بود، من کمی آروم تر بودم.
آن نیزه ی چوبی رو محکم با دو دستم گرفته بودم.
و بدنم از دلهره ی زیاد می لرزید.
آنقدر محکم گرفته بودم که تکه چوبی و از نیزه در دستانم فرو رفت.
نیزه را به آرامی روی زمین گذاشتم و مشغول در آوردن چوب از دستانم بودم که ناگهان صدای های عجیبی به من نزدیک و نزدیک تر میشد...
اولش کمی ترسیدم اما وقتی دقت کردم این صداها از بین رفت با خودم گفتم شاید از ترس زیاد توهم زده ام و دوباره مشغول در آوردن آن تکه چوب شدم.
که یکدفعه چوب رو به رویم غیب شد..
آن چوب درست در جلو رویم بود چطور با یه پلک زدن غیب شد!
اطرافم را با دقت نگاه کردم اما اثری از چوب نبود!
همین طور که ترسیده بودم و دنبال آن چوب میگشتم که از خودم در برابر خطر دفاع کنم، که دردی را پشت سرم احساس کردم..
همه جا داشت میچرخید و کم کم محو می شد...
چه اتفاقی برایم افتاده است؟!
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت 31
.
.
.
.
هوا به شدت سرد و تاریک شده بود صدای جیرجیرک ها کل فضا را پر کرده بود.
و نوری غیر از نور ماه و ستارگان وجود نداشت.
من نمیدونم مکس چه جوری می خواهد در این تاریکی من را پیدا کند.
همینطور به اطراف خیره شده بودم که صدای قدم های مکس کم کم ناپدید شد و من تنها بودم.
در تنهایی سوزش پایم بیشتر شده بود و ترس بیشتری در دلم ایجاد شد.
وقتی مکس اینجا بود، من کمی آروم تر بودم.
آن نیزه ی چوبی رو محکم با دو دستم گرفته بودم.
و بدنم از دلهره ی زیاد می لرزید.
آنقدر محکم گرفته بودم که تکه چوبی و از نیزه در دستانم فرو رفت.
نیزه را به آرامی روی زمین گذاشتم و مشغول در آوردن چوب از دستانم بودم که ناگهان صدای های عجیبی به من نزدیک و نزدیک تر میشد...
اولش کمی ترسیدم اما وقتی دقت کردم این صداها از بین رفت با خودم گفتم شاید از ترس زیاد توهم زده ام و دوباره مشغول در آوردن آن تکه چوب شدم.
که یکدفعه چوب رو به رویم غیب شد..
آن چوب درست در جلو رویم بود چطور با یه پلک زدن غیب شد!
اطرافم را با دقت نگاه کردم اما اثری از چوب نبود!
همین طور که ترسیده بودم و دنبال آن چوب میگشتم که از خودم در برابر خطر دفاع کنم، که دردی را پشت سرم احساس کردم..
همه جا داشت میچرخید و کم کم محو می شد...
چه اتفاقی برایم افتاده است؟!
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
- ۱۸.۸k
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط