تبهکارقهرمان
#تبهکار_قهرمان...
پارت 32
.
.
.
.
و دیگه چیزی رو ندیدم، چیزی رو نشنیدم و چیزی رو احساس نکردم.
مکس چند دقیقه ی بعد آمد.
او فقط توانسته بود مقداری میوه پیدا کند.
اما با نبودن اریکا، روح از تنش جدا شد.
او کجا میتواند باشد؟
اریکا پایش زخمی بود... کجا با این پای زخمی رفته است.
نیزه هم نیست..
نباید زیاد دور شده باشه باید همین اطراف باشه.
مکس در حال گشتن به اطراف بود که متوجه رد پاهایی شد.
رد پاهایی به شدت بزرگ؛ که آن رد پاها دو برابر جسه ی مکس بود.
نه نه امکان نداره.. اریکا رو ندزدیدن....
اما شواهد چیز دیگری را نشان میداد.
مکس بدون فکر کردن، با سرعت زیاد به دنبال رد پاها میدوید.
و رنگ صورتش پریده بود..
.
.
چرا انقدر سرم میچرخه
اینجا کجاست..؟
چرا همه چی برعکسه...
من.. چرا آویزون شدم!
من با تعجب به اطراف نگاه میکردم.
در آنجا اشیا به شدت بزرگ بودن، با دقت که به آن ها نگاه میکردم متوجه لوازم آشپز خانه میشدم.
البته لوازمشان عجیب بود.
اما میشه باهاشون آشپزی کرد.
وایسا.. نکنه اینا میخوان منو بخورن!!!
لحظه ای بدنم یخ کرد.
من الان چیکار میتونم بکنم؟ چه جوری فرار کنم؟
اگر هم می توانستم طناب به این زخیمی را پاره کنم چه جوری با این پا...
طناب زخیم به پایم به شدت فشار آورده بود و خونریزی میکرد.
آنقدر طناب را محکم بسته بودند و خون داخل پایم جریان نداشت و قسمتی از پایم سفید و قسمتی دیگر بنفش تیره..
که ناگهان صدایی آمد.
و در آشپز خانه با صدای خیلی زننده ای باز شد.
و سه تا خانم وارد فضای آشپز خانه شدند.
آنها انقدر بزرگ بودند که نمیدانستم سرش را ببینم یا تنش را..!
من باید خودمو به مُردن بزنم.. شاید آنها مُرده دوست نداشته باشند.
هرچند قراره هم بمیرم.
چشمانم را بستم و خودم را مُرده فرض کردم.
که سه تاشون به من نزدیک شدند.
حتی صدای نفس هاشون، من را در هوا تکان میداد و مثل طوفانی بزرگ بود.
که یکی از آنها با انگشتش ضربه ای آرام به پشتم زد.
البته شاید از نظر او ضربه ای آرام باشد، اما از نظر من هرگز.
آن ضربه آنقدر محکم بود که احساس میکردم پشتم سوراخ شده.
که نتوانستم دردش را تحمل کنم و فریاد بزرگی زدم.
و آنها خندیدند..
حتی صدای خنده هایشان هم آزار دهنده بود.
یکی از آنها گفت: بیدار شو، بهتره لحظات آخر زندگی ات را استفاده ی درست از آن ببری.
برایم تعجب انگیز بود که حرف هایشان را متوجه میشوم.
آنقدر صدایشان بلند بود که گوش هایم شروع به خونریزی کرد.
انگار که قرار است پرده ی گوشم پاره شود....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت 32
.
.
.
.
و دیگه چیزی رو ندیدم، چیزی رو نشنیدم و چیزی رو احساس نکردم.
مکس چند دقیقه ی بعد آمد.
او فقط توانسته بود مقداری میوه پیدا کند.
اما با نبودن اریکا، روح از تنش جدا شد.
او کجا میتواند باشد؟
اریکا پایش زخمی بود... کجا با این پای زخمی رفته است.
نیزه هم نیست..
نباید زیاد دور شده باشه باید همین اطراف باشه.
مکس در حال گشتن به اطراف بود که متوجه رد پاهایی شد.
رد پاهایی به شدت بزرگ؛ که آن رد پاها دو برابر جسه ی مکس بود.
نه نه امکان نداره.. اریکا رو ندزدیدن....
اما شواهد چیز دیگری را نشان میداد.
مکس بدون فکر کردن، با سرعت زیاد به دنبال رد پاها میدوید.
و رنگ صورتش پریده بود..
.
.
چرا انقدر سرم میچرخه
اینجا کجاست..؟
چرا همه چی برعکسه...
من.. چرا آویزون شدم!
من با تعجب به اطراف نگاه میکردم.
در آنجا اشیا به شدت بزرگ بودن، با دقت که به آن ها نگاه میکردم متوجه لوازم آشپز خانه میشدم.
البته لوازمشان عجیب بود.
اما میشه باهاشون آشپزی کرد.
وایسا.. نکنه اینا میخوان منو بخورن!!!
لحظه ای بدنم یخ کرد.
من الان چیکار میتونم بکنم؟ چه جوری فرار کنم؟
اگر هم می توانستم طناب به این زخیمی را پاره کنم چه جوری با این پا...
طناب زخیم به پایم به شدت فشار آورده بود و خونریزی میکرد.
آنقدر طناب را محکم بسته بودند و خون داخل پایم جریان نداشت و قسمتی از پایم سفید و قسمتی دیگر بنفش تیره..
که ناگهان صدایی آمد.
و در آشپز خانه با صدای خیلی زننده ای باز شد.
و سه تا خانم وارد فضای آشپز خانه شدند.
آنها انقدر بزرگ بودند که نمیدانستم سرش را ببینم یا تنش را..!
من باید خودمو به مُردن بزنم.. شاید آنها مُرده دوست نداشته باشند.
هرچند قراره هم بمیرم.
چشمانم را بستم و خودم را مُرده فرض کردم.
که سه تاشون به من نزدیک شدند.
حتی صدای نفس هاشون، من را در هوا تکان میداد و مثل طوفانی بزرگ بود.
که یکی از آنها با انگشتش ضربه ای آرام به پشتم زد.
البته شاید از نظر او ضربه ای آرام باشد، اما از نظر من هرگز.
آن ضربه آنقدر محکم بود که احساس میکردم پشتم سوراخ شده.
که نتوانستم دردش را تحمل کنم و فریاد بزرگی زدم.
و آنها خندیدند..
حتی صدای خنده هایشان هم آزار دهنده بود.
یکی از آنها گفت: بیدار شو، بهتره لحظات آخر زندگی ات را استفاده ی درست از آن ببری.
برایم تعجب انگیز بود که حرف هایشان را متوجه میشوم.
آنقدر صدایشان بلند بود که گوش هایم شروع به خونریزی کرد.
انگار که قرار است پرده ی گوشم پاره شود....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
- ۲۳.۹k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط