تبهکارقهرمان
#تبهکار_قهرمان...
پارت 29
.
.
.
.
از شدت خون ریزی زیاد سرم گیج رفت و به زمین افتادم.
اره، باختیم...
که دستی به سمتم آمد.
آن دست مکس بود، او من را کول کرد و با سرعت زیاد می دوید.
سرعتش با اینکه من روی پشتش بودم از سرعت خودم با پای زخمی بیشتر بود.
وقتی به آخر خط رسیدیم جلویمان یه پرتگاه بود و جسم به ما نزدیک و نزدیک تر میشد.
پرتگاه ارتفاع زیادی داشت، اما با وجود ارتفاع طولانیش میتونستم زمین سبز را ببینم.
مکس نگاهی به من کرد و گفت : نفست رو حبس کن چشماتم ببیند میخوام پرت بشیم پایین.
رنگم پرید و قبل از اینکه بگویم چییی
پرت شدیم پایین و من هم کار مکس را انجام دادم..
و با شدت به سمت زمین پرت شدیم.
اما خوشبختانه من پشت مکس افتادم و مکس هم با صورت به زمین افتاد.
دلم کمی برای مکس سوخت.
در همان لحظه مکس هر دویمان را به سمت عقب هول داد و آن جسم با شدت تمام به سمت زمین پرتاب شد.
آن جسم، سنگی بزرگ بود.
آنقدر بزرگ بود که اگر همانجا من را مکس ول کرده بود قطعا من الان مرده بودم.
به صورت مکس نگاهی کردم.
او با اینکه صورتی سوخته داشت اما چشمان آبی رنگ زیبایی داشت.
چشمانی هم رنگ اقیانوس ها؛ اما نمیدانم چرا آن چشمان زیبا را در موهایش پنهان میکند.
هینطور که به چشمانش خیره شده بودم متوجه ی خون زیری بینی اش شدم و به خودم آمدم به او گفتم :بینیت....
او حتی نگذاشت حرفت تمام شود و گفت: چیزی نیست یه خون ریزی سادس.
و بعد به پایم نگاهی کرد.
پایم زخمی بزرگ و انگار عمقی زیادی داشت و درونش پر از سنگ های ریز رفته بود و احتمال عفونت خیلی زیاد است.
من نمیخوام پام رو از دست بدهم بابد یک دارویی برای زخم پام این اطراف باشد.
مکس پوزخندی زد و گفت : هنوز قسمت اول نشده، تو پاتو زخمی کردی!
بلند شو که با این پا قراره کلی جا بریم، اینجا خطرناکه بهتره سریع تر راه بیوفتیم.
اشک در چشمانم جمع شد و به او نگاه کردم و گفتم : پام خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم الان پام عفونت میکنه دوست ندارم پامو از دست بدم.
و به پام اشاره کردم و یا گریه گفتم : ببین هنوز خون ریزی پام قطع نشده.
او آهی کشید و پشتش را از من کرد و گفت : بیا رو کولم.
من هم با خوشحالی روی پشتش آویزان شدم.
درحال رفتن بودیم که به مکس گفتم : ممنونم که جونمو نجات دادی.
مکس گفت : حیف که یکی از قانون ها این بود که دو تامون زنده از خط پایان رد بشیم مگرنه همونجا ولت میکردم که بمیری.
تو فقط مایه ی کُندی منی.
در حال رفتن بودیم که مکس چند برگ از بعضی از بوته های عجیب میکند و در مشتش نگه میداشت.
من هم با تعجب به مکس نگاه میکردم.
اما نمیخواستم سوال بپرسم که حرف زدنم موجب دردسر نشود....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت 29
.
.
.
.
از شدت خون ریزی زیاد سرم گیج رفت و به زمین افتادم.
اره، باختیم...
که دستی به سمتم آمد.
آن دست مکس بود، او من را کول کرد و با سرعت زیاد می دوید.
سرعتش با اینکه من روی پشتش بودم از سرعت خودم با پای زخمی بیشتر بود.
وقتی به آخر خط رسیدیم جلویمان یه پرتگاه بود و جسم به ما نزدیک و نزدیک تر میشد.
پرتگاه ارتفاع زیادی داشت، اما با وجود ارتفاع طولانیش میتونستم زمین سبز را ببینم.
مکس نگاهی به من کرد و گفت : نفست رو حبس کن چشماتم ببیند میخوام پرت بشیم پایین.
رنگم پرید و قبل از اینکه بگویم چییی
پرت شدیم پایین و من هم کار مکس را انجام دادم..
و با شدت به سمت زمین پرت شدیم.
اما خوشبختانه من پشت مکس افتادم و مکس هم با صورت به زمین افتاد.
دلم کمی برای مکس سوخت.
در همان لحظه مکس هر دویمان را به سمت عقب هول داد و آن جسم با شدت تمام به سمت زمین پرتاب شد.
آن جسم، سنگی بزرگ بود.
آنقدر بزرگ بود که اگر همانجا من را مکس ول کرده بود قطعا من الان مرده بودم.
به صورت مکس نگاهی کردم.
او با اینکه صورتی سوخته داشت اما چشمان آبی رنگ زیبایی داشت.
چشمانی هم رنگ اقیانوس ها؛ اما نمیدانم چرا آن چشمان زیبا را در موهایش پنهان میکند.
هینطور که به چشمانش خیره شده بودم متوجه ی خون زیری بینی اش شدم و به خودم آمدم به او گفتم :بینیت....
او حتی نگذاشت حرفت تمام شود و گفت: چیزی نیست یه خون ریزی سادس.
و بعد به پایم نگاهی کرد.
پایم زخمی بزرگ و انگار عمقی زیادی داشت و درونش پر از سنگ های ریز رفته بود و احتمال عفونت خیلی زیاد است.
من نمیخوام پام رو از دست بدهم بابد یک دارویی برای زخم پام این اطراف باشد.
مکس پوزخندی زد و گفت : هنوز قسمت اول نشده، تو پاتو زخمی کردی!
بلند شو که با این پا قراره کلی جا بریم، اینجا خطرناکه بهتره سریع تر راه بیوفتیم.
اشک در چشمانم جمع شد و به او نگاه کردم و گفتم : پام خیلی درد میکنه نمیتونم راه برم الان پام عفونت میکنه دوست ندارم پامو از دست بدم.
و به پام اشاره کردم و یا گریه گفتم : ببین هنوز خون ریزی پام قطع نشده.
او آهی کشید و پشتش را از من کرد و گفت : بیا رو کولم.
من هم با خوشحالی روی پشتش آویزان شدم.
درحال رفتن بودیم که به مکس گفتم : ممنونم که جونمو نجات دادی.
مکس گفت : حیف که یکی از قانون ها این بود که دو تامون زنده از خط پایان رد بشیم مگرنه همونجا ولت میکردم که بمیری.
تو فقط مایه ی کُندی منی.
در حال رفتن بودیم که مکس چند برگ از بعضی از بوته های عجیب میکند و در مشتش نگه میداشت.
من هم با تعجب به مکس نگاه میکردم.
اما نمیخواستم سوال بپرسم که حرف زدنم موجب دردسر نشود....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
- ۱۸.۷k
- ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط