تبهکارقهرمان
#تبهکار_قهرمان...
پارت 30
.
.
.
همینطور که حرکت میکردیم، در اطراف پر از گیاهان متفاوت بود که حتی برگ هایی بودن که 10 برابر جسم من بود.
اما مکس حواسش جمع بود که به بعضی از گیاهان برخورد نکنیم.
انگار او وقتی انسان بوده گیاه شناس خوبی بوده...
بعد از ساعت ها پیاده روی، خورشید از آسمان خارج می شد و غروب دل انگیزی رو به وجود می آورد.
وقتی پرتو غروب صورت مکس را نوازش میکرد، چهره اش می درخشید و زیبایی اش را چندین برابر کرد.
جوری که دوست داشتم این لحظه ی زیبا را همیشه در خاطرم داشته باشم...
مکس جایی پیدا کرد که به نظر امن بود چون پوشش گیاهی در آنجا نسبت به بقیه جاها بیشتر بود و به معنایی استتار کرده بودیم.
او من را به آرامی روی زمین گذاشت.
خون ریزی پایم قطع شده بود اما به شدت میسوخت و انگار عفونت کرده باشد.
اطراف پایم کبودی های زیادی به چشم میخورد و حتی نگاه کردن به پایم هم درد آور بود.
مکس سنگ هایی جمع کرد و بر روی یکی از سنگ ها آن برگ ها را ریخت.
او با استفاده از سنگ دیگری برگ ها را میکوبید تا له له شوند و بعد برگ بزرگی از آنجا کند و مواد را روی برگ ریخت.
مکس به سمتم آمد و گفت : این می تونه یکم زخمت رو بهتر کنه..
زمانی که او برگ به پایم بست، سوزش وحشتناکی احساس کردم جوری میخواستم فریاد بزنم اما مکس جلوی دهانم را گرفت.
چشمانش در عصبانیت غرق شده بود و گفت : میخوای با جیغ زدنت همه اون موجودات رو به طرفمون جمع کنی!
ما نمیدونیم طرف مقابلمون چیه و کجا قراره بریم پس بهتره دهنتو ببندی!!
این شدت حرف، واقعا من را ناراحت کرد و من تمام سعیم را میکردم سوزش پایم را تحمل کنم و هر بار فکر های اشتباهی به ذهنم می رسید : شاید این دارو ها اشتباه باشند، شاید این برگ ها سمی باشند، شاید مکس میخواهد کاری کند که من پایم را از دست بدهم و...
انقدر در این فکر ها غرق شده بودم که متوجه قاروقور شکمم نشدم.
مکس در حال ساختن سلاح های چوبی بود که با صدای شکمم خنده ای کوچک زد.
او رو به من کرد و گفت : این چوب رو بگیر اگر چیزی بهت حمله کرد این رو داخل شکمش فرو کن و من میرم یه چیزی برای خوردن پیدا کنم.
جایی نرو من زود بر میگردم....
مایل به پارت بعدی؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت 30
.
.
.
همینطور که حرکت میکردیم، در اطراف پر از گیاهان متفاوت بود که حتی برگ هایی بودن که 10 برابر جسم من بود.
اما مکس حواسش جمع بود که به بعضی از گیاهان برخورد نکنیم.
انگار او وقتی انسان بوده گیاه شناس خوبی بوده...
بعد از ساعت ها پیاده روی، خورشید از آسمان خارج می شد و غروب دل انگیزی رو به وجود می آورد.
وقتی پرتو غروب صورت مکس را نوازش میکرد، چهره اش می درخشید و زیبایی اش را چندین برابر کرد.
جوری که دوست داشتم این لحظه ی زیبا را همیشه در خاطرم داشته باشم...
مکس جایی پیدا کرد که به نظر امن بود چون پوشش گیاهی در آنجا نسبت به بقیه جاها بیشتر بود و به معنایی استتار کرده بودیم.
او من را به آرامی روی زمین گذاشت.
خون ریزی پایم قطع شده بود اما به شدت میسوخت و انگار عفونت کرده باشد.
اطراف پایم کبودی های زیادی به چشم میخورد و حتی نگاه کردن به پایم هم درد آور بود.
مکس سنگ هایی جمع کرد و بر روی یکی از سنگ ها آن برگ ها را ریخت.
او با استفاده از سنگ دیگری برگ ها را میکوبید تا له له شوند و بعد برگ بزرگی از آنجا کند و مواد را روی برگ ریخت.
مکس به سمتم آمد و گفت : این می تونه یکم زخمت رو بهتر کنه..
زمانی که او برگ به پایم بست، سوزش وحشتناکی احساس کردم جوری میخواستم فریاد بزنم اما مکس جلوی دهانم را گرفت.
چشمانش در عصبانیت غرق شده بود و گفت : میخوای با جیغ زدنت همه اون موجودات رو به طرفمون جمع کنی!
ما نمیدونیم طرف مقابلمون چیه و کجا قراره بریم پس بهتره دهنتو ببندی!!
این شدت حرف، واقعا من را ناراحت کرد و من تمام سعیم را میکردم سوزش پایم را تحمل کنم و هر بار فکر های اشتباهی به ذهنم می رسید : شاید این دارو ها اشتباه باشند، شاید این برگ ها سمی باشند، شاید مکس میخواهد کاری کند که من پایم را از دست بدهم و...
انقدر در این فکر ها غرق شده بودم که متوجه قاروقور شکمم نشدم.
مکس در حال ساختن سلاح های چوبی بود که با صدای شکمم خنده ای کوچک زد.
او رو به من کرد و گفت : این چوب رو بگیر اگر چیزی بهت حمله کرد این رو داخل شکمش فرو کن و من میرم یه چیزی برای خوردن پیدا کنم.
جایی نرو من زود بر میگردم....
مایل به پارت بعدی؟
https://wisgoon.com/deku22
- ۲۲.۸k
- ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط