p20
p20
در اون لحظه بود که...ماری از راه رسید...صدای در باعث شد ات با دست خویش و شیشهی توی دستش برگرده و نگاه کنه
ماری با دیدن دست خونی ات و شیشهی تو دستش جیغ بلندی کشید
ماری:اتتتتت(جیغ فرا بنفش)
سریع دوید پیش ات...ات داشت گریه میکرد..اما این موضوعی نبود که توجه ماری رو جلب کرده بود...ماری وحشت کرده بود....یه چیز پارچه مانندی رو مبل بود...سریع اونو برداشت و دور دست ات محکم بست..و ات رو برد به بیمارستان...بعد از بخیه زدن دستش رفتن تا ات یه سرم هم بزنه..همچنان داشت اشک میریخت..کم کم..ماری هم گریش در اومد
ماری:آخه چرا اینکارو میکنی ات؟(با صدای نازک و لرزون)
ماری:چیشده هاان؟(اینجا دیگه گریش واقعا در اومد...
ات با صدایی که انگار از ته جاه در اومد گفت
ات:اون گفت دیگه دوسم نداره..هققققق بار اولی که بهم گفت دوسم داره هقققق گفت هیچوقت ازم هققق خسته نمیشه هققققق ولی هنوز یادمه که هقققق گفت ازت خسته شدم کیم ات هققققق اون هققق تحقیرم کرد هققق دلمو شکست هقققق ولی ماری هققققققق(از اینجا دیگه گریش شدید تر شد)ماریییی هققق ولی من هقققق هنوزم دوسش هقققق دارم
میدونی چقد هقققق درد داره؟ هقققق(گریهی خیلی خیلی شدید و سکسکه)
ماری با دیدن اون وضعیت ات هیچی نگفت...لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت
ماری:بازم دلیل میشه خودتو به خاطرش بکشی؟اگه تو بری من چیکار کنم؟(بغض صگی)
ات:من بدون اون هقققق میمیرم هقق مامانم هققق رفت جیمینم هققق رفت حالا هقق دیگه هیشکی دوسم هققققققق نداره
《 زندگی اتفاقات قشنگ خیلی داره..مثل دیدن چشمات...عاشقت بودن....چیزای دردناکم خیلی داره هاا..مثل دیدن رفتنت بعد از حرفایی که نباید میگفتی و گفتی....
یادت باشه...تو یه آدم غمگین رو غمگین ترش کردی...خیلی جون کنده بودم که بتونم دوباره زندگی کنم》
ماری:پس من چی؟اگه تو بری من چی کنم؟منو دیگه خواهرت نمیبینی؟ات منممم...من ماریم...من عاشقتم هقق (لرزش صدا و بغض شدید)
ات دیگه هیچی نگفت اما گریش خیلی شدید تر شد
برگشتن خونه
بکهیون:واوووو...تو زنده ای..
ماری رفت جلو...ات هنوز داشت آروم اشک میریخت
ماری:خفه شو..این طرز حرف زدن با دخترته؟(داد)
مامانمو کشتی هیچی بهت نگفتم...نمیزارم ات رو هم ازم بگیری...
چطور یه آدم میتونه انقد خنگ باشه..دیدی دخترت داره خودشو میکنه و گذاشتیش به حال خودش؟ابله...(داد)
اومد و دست ات رو گرفت و برد بالا تو اتاق...کمکش کرد که لباساشو عوض کن و خوابوندش رو تخت...باید استراحت میکرد..
پتو رو روی ات کشید و با عطوفت گفت
ماری:عزیزم..به حرفاش توجه نکن خب؟
ات:اوهوم...ماریااا...؟
ماری:جانم؟
ات:میشه بیای مثل مامان بغلم کنی؟سرمو ناز کنی و مثل اون باهام حرف بزنی؟(بغض)
ماری هم با بغض جواب داد:چرا نشه عزیزکم..؟
*کامنتو چک کن عزیزم🙂
در اون لحظه بود که...ماری از راه رسید...صدای در باعث شد ات با دست خویش و شیشهی توی دستش برگرده و نگاه کنه
ماری با دیدن دست خونی ات و شیشهی تو دستش جیغ بلندی کشید
ماری:اتتتتت(جیغ فرا بنفش)
سریع دوید پیش ات...ات داشت گریه میکرد..اما این موضوعی نبود که توجه ماری رو جلب کرده بود...ماری وحشت کرده بود....یه چیز پارچه مانندی رو مبل بود...سریع اونو برداشت و دور دست ات محکم بست..و ات رو برد به بیمارستان...بعد از بخیه زدن دستش رفتن تا ات یه سرم هم بزنه..همچنان داشت اشک میریخت..کم کم..ماری هم گریش در اومد
ماری:آخه چرا اینکارو میکنی ات؟(با صدای نازک و لرزون)
ماری:چیشده هاان؟(اینجا دیگه گریش واقعا در اومد...
ات با صدایی که انگار از ته جاه در اومد گفت
ات:اون گفت دیگه دوسم نداره..هققققق بار اولی که بهم گفت دوسم داره هقققق گفت هیچوقت ازم هققق خسته نمیشه هققققق ولی هنوز یادمه که هقققق گفت ازت خسته شدم کیم ات هققققق اون هققق تحقیرم کرد هققق دلمو شکست هقققق ولی ماری هققققققق(از اینجا دیگه گریش شدید تر شد)ماریییی هققق ولی من هقققق هنوزم دوسش هقققق دارم
میدونی چقد هقققق درد داره؟ هقققق(گریهی خیلی خیلی شدید و سکسکه)
ماری با دیدن اون وضعیت ات هیچی نگفت...لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت
ماری:بازم دلیل میشه خودتو به خاطرش بکشی؟اگه تو بری من چیکار کنم؟(بغض صگی)
ات:من بدون اون هقققق میمیرم هقق مامانم هققق رفت جیمینم هققق رفت حالا هقق دیگه هیشکی دوسم هققققققق نداره
《 زندگی اتفاقات قشنگ خیلی داره..مثل دیدن چشمات...عاشقت بودن....چیزای دردناکم خیلی داره هاا..مثل دیدن رفتنت بعد از حرفایی که نباید میگفتی و گفتی....
یادت باشه...تو یه آدم غمگین رو غمگین ترش کردی...خیلی جون کنده بودم که بتونم دوباره زندگی کنم》
ماری:پس من چی؟اگه تو بری من چی کنم؟منو دیگه خواهرت نمیبینی؟ات منممم...من ماریم...من عاشقتم هقق (لرزش صدا و بغض شدید)
ات دیگه هیچی نگفت اما گریش خیلی شدید تر شد
برگشتن خونه
بکهیون:واوووو...تو زنده ای..
ماری رفت جلو...ات هنوز داشت آروم اشک میریخت
ماری:خفه شو..این طرز حرف زدن با دخترته؟(داد)
مامانمو کشتی هیچی بهت نگفتم...نمیزارم ات رو هم ازم بگیری...
چطور یه آدم میتونه انقد خنگ باشه..دیدی دخترت داره خودشو میکنه و گذاشتیش به حال خودش؟ابله...(داد)
اومد و دست ات رو گرفت و برد بالا تو اتاق...کمکش کرد که لباساشو عوض کن و خوابوندش رو تخت...باید استراحت میکرد..
پتو رو روی ات کشید و با عطوفت گفت
ماری:عزیزم..به حرفاش توجه نکن خب؟
ات:اوهوم...ماریااا...؟
ماری:جانم؟
ات:میشه بیای مثل مامان بغلم کنی؟سرمو ناز کنی و مثل اون باهام حرف بزنی؟(بغض)
ماری هم با بغض جواب داد:چرا نشه عزیزکم..؟
*کامنتو چک کن عزیزم🙂
۸.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.