رمان یادت باشد ۱۲۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_بیست_و_یک
حسینیه نشستم دور تا دور حسینیه فانوس گذاشته بودند. حمید گفت: «اینجا شبها خیلی قشنگ میشه. وقتی مسیر رو توی دل تاریکی میای و نهایتا به این حسینیه میرسی که با نور این فانوس ها روشن شده، حس میکنی از برزخ
وارد بهشت شدی. خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل، جونِ مارو میگیره خونه قبرمون مثل اینجا نورانی باشه.» همیشه حرف بهشت و جهنم که می شد، با احترام از ملک الموت یاد می کرد. به جای و نبش میگفت ((حضرت عزرائیل). اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد موقع برگشت خیلی خسته شده بودم: دو کیلومتر رفت، دو کیلومتر برگشت به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه، گل های زرد کوچکی اطراف جاد درآمده بود. حمید برای اینکه فکرم را مشغول کند از گل های کنار جاده برایم چید. به حدی محبت کرد که خستگی چهار کیلومتر پیاده روی فراموشم شد. بعد از یک هفته، با اینکه هم برای حمید و هم برای من سخت بود، از دو کوهه جهت دل کندم. من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم، حمید هم بیشتر از این نمی توانست مرخصی بگیرد. به ناچار به سمت قزوین حرکت کردیم، ولی هر دو از اینکه توانسته بود به هم قبل تحویل سال و هم بعد تعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم.
من یکی از علایق خاص حمید بود. هر هفته در مراسم شبهای جمعه هیئت شرکت می کرد. طوری برنامه ریزی کرده بود که باید...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
حسینیه نشستم دور تا دور حسینیه فانوس گذاشته بودند. حمید گفت: «اینجا شبها خیلی قشنگ میشه. وقتی مسیر رو توی دل تاریکی میای و نهایتا به این حسینیه میرسی که با نور این فانوس ها روشن شده، حس میکنی از برزخ
وارد بهشت شدی. خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل، جونِ مارو میگیره خونه قبرمون مثل اینجا نورانی باشه.» همیشه حرف بهشت و جهنم که می شد، با احترام از ملک الموت یاد می کرد. به جای و نبش میگفت ((حضرت عزرائیل). اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد موقع برگشت خیلی خسته شده بودم: دو کیلومتر رفت، دو کیلومتر برگشت به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه، گل های زرد کوچکی اطراف جاد درآمده بود. حمید برای اینکه فکرم را مشغول کند از گل های کنار جاده برایم چید. به حدی محبت کرد که خستگی چهار کیلومتر پیاده روی فراموشم شد. بعد از یک هفته، با اینکه هم برای حمید و هم برای من سخت بود، از دو کوهه جهت دل کندم. من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم، حمید هم بیشتر از این نمی توانست مرخصی بگیرد. به ناچار به سمت قزوین حرکت کردیم، ولی هر دو از اینکه توانسته بود به هم قبل تحویل سال و هم بعد تعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم.
من یکی از علایق خاص حمید بود. هر هفته در مراسم شبهای جمعه هیئت شرکت می کرد. طوری برنامه ریزی کرده بود که باید...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۶k
۰۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.