رمان یادت باشد ۱۲۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_بیست_و_سه
دنده ی لج حالا حالا باید نازم را بِخَرَد. انگشت روی موتور یخ زده بود. گردنش را هم کج کرده بود. خودش را مظلوم داد نشان می داد. این طور موقع ها که چشم هایش گرد می شد با نمک می شد. گفتم تا حالا کجا بودی؟ ساعت دو نصفه شبه گفت هیئت بودم زیر زمین بود گوشی آنتن نمیداد جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها. انقدر درگیر بودم که زمان از دستم در رفت ببخشید. گفتم: «برو همون جا که بودی. کدوم مردی تا دو نصفه شب خانمش رو تنها میذاره؟ خواهش می کرد و به شوخی با من حرف میزد. من هم خنده ام گرفته بود. به شوخی گفتم: «پتو و بالش نمیدم،همون جا تو حیاط بخواب.» بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول میکشد از قبل به من اطلاع نمی دهد. خلاصه آن قدر دلجویی کرد تا راضی شدم. فردای همان روز بود که جلوی تلویزیون نشسته بودیم. حمید گفت: اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه ، تنگ شده. میای آخر هفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحویل آن قدر شلوغ بود نفهمیدیم چی شد. این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم. چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم: «دوست دارم بیام. ولی میترسم از درسهام بمونم، ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو» گفت پیشنهاد خوبیه، چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم. تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند. قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند. رفتنشان که قطعی شد. گفت: «بریم خونه مادرم قبل از سفر یه سر به اونها بزنیم.» گفتم باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنیم توی راه بخورید.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دنده ی لج حالا حالا باید نازم را بِخَرَد. انگشت روی موتور یخ زده بود. گردنش را هم کج کرده بود. خودش را مظلوم داد نشان می داد. این طور موقع ها که چشم هایش گرد می شد با نمک می شد. گفتم تا حالا کجا بودی؟ ساعت دو نصفه شبه گفت هیئت بودم زیر زمین بود گوشی آنتن نمیداد جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها. انقدر درگیر بودم که زمان از دستم در رفت ببخشید. گفتم: «برو همون جا که بودی. کدوم مردی تا دو نصفه شب خانمش رو تنها میذاره؟ خواهش می کرد و به شوخی با من حرف میزد. من هم خنده ام گرفته بود. به شوخی گفتم: «پتو و بالش نمیدم،همون جا تو حیاط بخواب.» بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول میکشد از قبل به من اطلاع نمی دهد. خلاصه آن قدر دلجویی کرد تا راضی شدم. فردای همان روز بود که جلوی تلویزیون نشسته بودیم. حمید گفت: اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه ، تنگ شده. میای آخر هفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحویل آن قدر شلوغ بود نفهمیدیم چی شد. این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم. چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم: «دوست دارم بیام. ولی میترسم از درسهام بمونم، ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو» گفت پیشنهاد خوبیه، چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم. تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند. قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند. رفتنشان که قطعی شد. گفت: «بریم خونه مادرم قبل از سفر یه سر به اونها بزنیم.» گفتم باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنیم توی راه بخورید.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۰k
۰۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.