part : 1
ویو یوکی
آه .... امروز با یه تیم خیابونی دیگه که ماشالا .. همه مرد گنده حیکل بودن مسابقه داشتیم ... منم که امروز حوصلم منفی ۰ درصده .. هی .... آخه جالب اینه منی که برای مسابقه باید برم ... عصرشم باید برم جنگل که تمرین تانسو کنم ...
بگذریم مسابقه ساعت ۷ عصر برگذار می شه و من باید ساعت ۱۰ شب برم ..
بریم برای آماده شدن الان ساعت ۶ و نیم
رفتم اتاقم .. یه هودی طوسی کمرنگ پوشیدم با شلوار طوسی و کتونی سفیدمم پوشیدم و راه افتادم به سمت محل برقراری مسابقه ...
ویو جونگ کوک
هی ... امروز ساعت ۶ و نیم کارای کمپانی و تمرینا تموم شد ... داشتم خیابونا قدم می زدم که دیدم مردم یه جا جمع شدن و دارن یه چیزیو نگاه می کنن ..
ماسکمو با کلاهمو برداشتم و زدم که برم
نگاه کنم ببینم چی بوده...
وای ..!
یه مسابقه ی بسکتبال خیابونی ...!
داشتم همینطودی نگاه می کردم که یه دختر منو با تعجب نگاه کرد ..!
نکنه فهمیده من کیم ؟
یوهو دیدم از مسابقه اومد بیرون و دم گوش من گفت
داینا : می دونم کی هستی ..! نگدان نباش به کسی نمی گم کوک ...!
یه سری تکون دادم و به بقیه ی مسابقه نگاه کردم ...... داشتم همینطوری به مسابقه نگاه می کردم که دیدم یکی از مردای قول بیابونیی که اون گروه داشت باهاش مسابقه می داد یه دختر زیبا رو می خواست هول بده ... می خواستم دخالت کنم که دیدم با دستاش مانعه هول دادن اون مرده شد ....! وات ؟
چطوری ؟ .. الان این حرکت برلی منی که جئون جونگ کوکم سخته ...
به هر حال مسابقشون تموم شد ...!
و من موندمو همون دختر با یه پسر که از پشت بغلش کرده بود ....!
رفتم جولوش و .......
کوک : ام .. سلا خانم .. سلام آقا
رایان : سلام داداش ... چی شده ؟
یوکی : رایان .... ادبت کجا رفته پسر ؟
کوک : امم .. نه اشکال نداره ... فقط از شما .. مادام یه سئوالی دارم ...
یوکی : می شنوم
کوک : امم .. من اون حرکتتون که با اون مرد بزرگ حیکل کردید .. اون چی بود که من دیدم ...؟ اون حرکت الان برای منم خیلی سخته ...!
یوکی : امم .... خب .... می خواید بفهمید؟
کوک : بله ...!
یوکی : پس فقط می تونم بگم یکی از فن های چیسو بود ...!
کوک : آها ...!
اینو گفت و رفت که ............
خماااری
آه .... امروز با یه تیم خیابونی دیگه که ماشالا .. همه مرد گنده حیکل بودن مسابقه داشتیم ... منم که امروز حوصلم منفی ۰ درصده .. هی .... آخه جالب اینه منی که برای مسابقه باید برم ... عصرشم باید برم جنگل که تمرین تانسو کنم ...
بگذریم مسابقه ساعت ۷ عصر برگذار می شه و من باید ساعت ۱۰ شب برم ..
بریم برای آماده شدن الان ساعت ۶ و نیم
رفتم اتاقم .. یه هودی طوسی کمرنگ پوشیدم با شلوار طوسی و کتونی سفیدمم پوشیدم و راه افتادم به سمت محل برقراری مسابقه ...
ویو جونگ کوک
هی ... امروز ساعت ۶ و نیم کارای کمپانی و تمرینا تموم شد ... داشتم خیابونا قدم می زدم که دیدم مردم یه جا جمع شدن و دارن یه چیزیو نگاه می کنن ..
ماسکمو با کلاهمو برداشتم و زدم که برم
نگاه کنم ببینم چی بوده...
وای ..!
یه مسابقه ی بسکتبال خیابونی ...!
داشتم همینطودی نگاه می کردم که یه دختر منو با تعجب نگاه کرد ..!
نکنه فهمیده من کیم ؟
یوهو دیدم از مسابقه اومد بیرون و دم گوش من گفت
داینا : می دونم کی هستی ..! نگدان نباش به کسی نمی گم کوک ...!
یه سری تکون دادم و به بقیه ی مسابقه نگاه کردم ...... داشتم همینطوری به مسابقه نگاه می کردم که دیدم یکی از مردای قول بیابونیی که اون گروه داشت باهاش مسابقه می داد یه دختر زیبا رو می خواست هول بده ... می خواستم دخالت کنم که دیدم با دستاش مانعه هول دادن اون مرده شد ....! وات ؟
چطوری ؟ .. الان این حرکت برلی منی که جئون جونگ کوکم سخته ...
به هر حال مسابقشون تموم شد ...!
و من موندمو همون دختر با یه پسر که از پشت بغلش کرده بود ....!
رفتم جولوش و .......
کوک : ام .. سلا خانم .. سلام آقا
رایان : سلام داداش ... چی شده ؟
یوکی : رایان .... ادبت کجا رفته پسر ؟
کوک : امم .. نه اشکال نداره ... فقط از شما .. مادام یه سئوالی دارم ...
یوکی : می شنوم
کوک : امم .. من اون حرکتتون که با اون مرد بزرگ حیکل کردید .. اون چی بود که من دیدم ...؟ اون حرکت الان برای منم خیلی سخته ...!
یوکی : امم .... خب .... می خواید بفهمید؟
کوک : بله ...!
یوکی : پس فقط می تونم بگم یکی از فن های چیسو بود ...!
کوک : آها ...!
اینو گفت و رفت که ............
خماااری
۴.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.