پارت¹
پارت¹
فصل دوم
...............................
از زبان راوی
درحالی که اخرین گلوله تفنگش رو تو مخ مرد روبه روش خالی میکرد نیش خند زد و گفت
؛؛ باید فکر اینجاشم میکردی
"" نه خواهش میکنم .. غلط کردمم
و همونجور که مرد با تمام وجودش التماس میکرد یونا با
نهایت خونسردی ماشه رو کشید و اون مردو برایه همیشه ساکت کرد صدایه بم رئیسش رو از پشت سرش شنید و سمتش برگشت
٪میبینم پیشرفت کردی
؛؛ ممنونم رئیس
٪ فردا شب یه مهمونیه ... از اونجایی که تو هیچکدوم از عملیاتا کسی نتونسته تورو شناسایی کنه ... با من .. به عنوان همراه میایی .. ولی زیاد قطعی نیست که تو بیایی
؛؛ بله متوجه شدم
٪ میتونی بری
تعظیم کرد و به سمت عمارت بزرگ قدم برداشت با چشمش دور تا دور عمارتو رو برانداز کرد بعدم درو باز کرد و رفت داخل هنوز از در فاصله نگرفته بود که صدایه گوش خراش جودی بلند شد چشماشو بست و سرجاش وایساد
جودی" یاا مگه باتو نیستمم یونا
؛؛ بله خانم
سعی داشت عصبانیتشو کنترل کنه با لبخند زورکی به دخترنوجوان روبه روش خیره شد ... جودی دختر ۱۶ ساله دمدمی مزاج بود گاهی مهربون بود گاهی مثل یه شیطان نقشه میکشید و خیلی پرحرفه جوری که خیلی وقتا حس میکرد سرش داره گیج میره
جودی " ازت یه چیزی میخوام
البته که نمیتونست بگه نه اون دختر یکی یه دونه این عمارته ! و از شانس بد با یونا خیلی راحته میگه اون خواهر بزرگترشه !!
؛؛ چه خدمتی از من ساخته است؟
جودی " یاااا اینقدر رسمی حرف نزن
؛؛ باشه چیشده مشکلی هست؟
جودی " خوب بابا نمیزاره برم بیرون .. میشه بپیچونیش؟
چشمای یونا اندازه کاسه شده بود الان از اون میخواد دستی دستی خودشو بندازه تو اتیش؟
؛؛ ولی جودی میدونی که ... من اجازه همچین کاریو ندارم
جودی " اونیییی خواهش میکنم همین یه بار نمیزارم بابا چیزی بفهمه
؛؛ یه فکر بهتری دارم .. میخوای من باباتو راضی کنم؟
جودی" به نظرت میتونی؟
؛؛ البته !
جودی" باشه پس منم باهات میام
؛؛ باشه
فک میکرد دیگه از دستش خلاص شده ولی مگه میشه از دست کنه خلاص شد دستشو کشید و با خودش برد طبقه بالا خیلی سریع حرکت میکرد زورشم زیاد بود سلیطه خانم ...... تو این مدتی که اموزش دیده بود کسی جز جودی جرعت اینکه اینجوری یونا رو با خودش اینور و اونور بکشونه رو نداشت و این قضیه رو مخ یونا رژه میرفت بدون در زدن وارد اتاق شد و یونا پاش گیر کرد به در و با مخ وسط اتاق پخش شد رویه بلند کردن سرشو نداشت
٪اینجا در نداره؟
بلند شد و ساف وایستاد سر بلند کرد و خیلی اروم گفت
؛؛ خیلی معذرت میخوام
جودی " بابایی اونی میخواد یه چیزی بهت بگه
یونا تو دلش به جودی فحش میداد :: ای خدا بگم چیکارت کنه دختر یه روز بخاطر تو سرمو از تنم جدا میکنن
؛؛ از اونجایی که جودی و من باهم درمورد همه چی حرف میزنیم و من .. اونیشم یه چیزی هست که باید بگم
٪ کنجکاو شدم
؛؛ جودی از اینکه نمیتونه بره بیرون خیلی ناراحته و ...
٪ جودی ..ما درمورد این موضوع حرف زدیم و یه قرارایی گذاشتیم یادت رفته؟
٪ اما بابا من با نظر شما هیچ موافقتی نکردم من نمیخوام بخاطر کار شما از تفریحات خودم بزنم بشینم تو خونه !
چقدر از اینکه وسط بحث خانوادگی بقیه گیر کنه بدش میومد این موضوع هیچ ربطی به اون نداره جودی چرا پایه اونو به اینجور موضوعات باز میکنه ... جودیو نگاه کرد ساکت بود انگار داشت فکر میکرد .. باز چه نقشه ی پلیدی تو سرشه .... یهو سرشو بلند کرد انگار فکری به ذهنش رسیده
جودی" خوب اگه نگرانی اونیم باهام میاد تا مواظبم باشه
؛؛ چیی؟ من؟
فصل دوم
...............................
از زبان راوی
درحالی که اخرین گلوله تفنگش رو تو مخ مرد روبه روش خالی میکرد نیش خند زد و گفت
؛؛ باید فکر اینجاشم میکردی
"" نه خواهش میکنم .. غلط کردمم
و همونجور که مرد با تمام وجودش التماس میکرد یونا با
نهایت خونسردی ماشه رو کشید و اون مردو برایه همیشه ساکت کرد صدایه بم رئیسش رو از پشت سرش شنید و سمتش برگشت
٪میبینم پیشرفت کردی
؛؛ ممنونم رئیس
٪ فردا شب یه مهمونیه ... از اونجایی که تو هیچکدوم از عملیاتا کسی نتونسته تورو شناسایی کنه ... با من .. به عنوان همراه میایی .. ولی زیاد قطعی نیست که تو بیایی
؛؛ بله متوجه شدم
٪ میتونی بری
تعظیم کرد و به سمت عمارت بزرگ قدم برداشت با چشمش دور تا دور عمارتو رو برانداز کرد بعدم درو باز کرد و رفت داخل هنوز از در فاصله نگرفته بود که صدایه گوش خراش جودی بلند شد چشماشو بست و سرجاش وایساد
جودی" یاا مگه باتو نیستمم یونا
؛؛ بله خانم
سعی داشت عصبانیتشو کنترل کنه با لبخند زورکی به دخترنوجوان روبه روش خیره شد ... جودی دختر ۱۶ ساله دمدمی مزاج بود گاهی مهربون بود گاهی مثل یه شیطان نقشه میکشید و خیلی پرحرفه جوری که خیلی وقتا حس میکرد سرش داره گیج میره
جودی " ازت یه چیزی میخوام
البته که نمیتونست بگه نه اون دختر یکی یه دونه این عمارته ! و از شانس بد با یونا خیلی راحته میگه اون خواهر بزرگترشه !!
؛؛ چه خدمتی از من ساخته است؟
جودی " یاااا اینقدر رسمی حرف نزن
؛؛ باشه چیشده مشکلی هست؟
جودی " خوب بابا نمیزاره برم بیرون .. میشه بپیچونیش؟
چشمای یونا اندازه کاسه شده بود الان از اون میخواد دستی دستی خودشو بندازه تو اتیش؟
؛؛ ولی جودی میدونی که ... من اجازه همچین کاریو ندارم
جودی " اونیییی خواهش میکنم همین یه بار نمیزارم بابا چیزی بفهمه
؛؛ یه فکر بهتری دارم .. میخوای من باباتو راضی کنم؟
جودی" به نظرت میتونی؟
؛؛ البته !
جودی" باشه پس منم باهات میام
؛؛ باشه
فک میکرد دیگه از دستش خلاص شده ولی مگه میشه از دست کنه خلاص شد دستشو کشید و با خودش برد طبقه بالا خیلی سریع حرکت میکرد زورشم زیاد بود سلیطه خانم ...... تو این مدتی که اموزش دیده بود کسی جز جودی جرعت اینکه اینجوری یونا رو با خودش اینور و اونور بکشونه رو نداشت و این قضیه رو مخ یونا رژه میرفت بدون در زدن وارد اتاق شد و یونا پاش گیر کرد به در و با مخ وسط اتاق پخش شد رویه بلند کردن سرشو نداشت
٪اینجا در نداره؟
بلند شد و ساف وایستاد سر بلند کرد و خیلی اروم گفت
؛؛ خیلی معذرت میخوام
جودی " بابایی اونی میخواد یه چیزی بهت بگه
یونا تو دلش به جودی فحش میداد :: ای خدا بگم چیکارت کنه دختر یه روز بخاطر تو سرمو از تنم جدا میکنن
؛؛ از اونجایی که جودی و من باهم درمورد همه چی حرف میزنیم و من .. اونیشم یه چیزی هست که باید بگم
٪ کنجکاو شدم
؛؛ جودی از اینکه نمیتونه بره بیرون خیلی ناراحته و ...
٪ جودی ..ما درمورد این موضوع حرف زدیم و یه قرارایی گذاشتیم یادت رفته؟
٪ اما بابا من با نظر شما هیچ موافقتی نکردم من نمیخوام بخاطر کار شما از تفریحات خودم بزنم بشینم تو خونه !
چقدر از اینکه وسط بحث خانوادگی بقیه گیر کنه بدش میومد این موضوع هیچ ربطی به اون نداره جودی چرا پایه اونو به اینجور موضوعات باز میکنه ... جودیو نگاه کرد ساکت بود انگار داشت فکر میکرد .. باز چه نقشه ی پلیدی تو سرشه .... یهو سرشو بلند کرد انگار فکری به ذهنش رسیده
جودی" خوب اگه نگرانی اونیم باهام میاد تا مواظبم باشه
؛؛ چیی؟ من؟
۶.۲k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.