🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت68
اما نگاه مادرم هنوزم روی من بود یک ماه مسافرت بدون ماهرو ممکن نبود هرگز این کار و نمیکردم
پوزخندی به مادرم زدمو ازش دور شدم با خودش چی فکر میکرد که من یه عروسک خیمه شب بازی ام که هر وقت بخواد میتونه با من بازی کنه؟
اما اینطور نبود من کاری که اونه میخواستن نمیکردم.
اما دلم برای مهتاب میسوخت این وسط هیچ کاره بود چوب کارهای خانواده رو میخورد واقعاً دلم براش میسوخت الان چطور باید بهش می گفتم که من قصدی برای رفتن به مسافرت یا همون ماه عسل کذایی رو ندارم؟
به حیاط رفتم قدم زدن باعث می شد کمی فکرم آزاد بشه و بدونم چه کاری باید انجام بدم چه کاری نه !
کم کم اینقدر راه رفته بودم که میون درختا خودمو ببینم و این یعنی اینکه به جنگل رسیدم
کنار یکی از درختا ایستادم بهش تکیه کردم
سیگارم و روشن کردم و به اطراف نگاهی انداختم
چطور باید این بازی جدید خنثی می کردم؟
چطور باید این مسافرت لغو می کردم واقعاً برام ممکن نبکد یک ماه با مهتاب تنها جایی باشم.
چرا مهتاب اصلا برام اهنیتی نداشت و به چشمم نمی اومد خودمم نمیدونستم واقعا!
با سرو صدایی که از همون نزدیکی می اومد به سمت صدا ها رفتم.
از دور با دیدن چند تا مرد که یه زن و دوره کردن و دارن با ترسوندنش خسابی حال میکنن میخندن سرجام ایستادم.
معلوم بود اون مردا شهری هستن و اون زن روستایی.
زن بیچیاره حسابی تزسیده بود و گریه میکرد.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت68
اما نگاه مادرم هنوزم روی من بود یک ماه مسافرت بدون ماهرو ممکن نبود هرگز این کار و نمیکردم
پوزخندی به مادرم زدمو ازش دور شدم با خودش چی فکر میکرد که من یه عروسک خیمه شب بازی ام که هر وقت بخواد میتونه با من بازی کنه؟
اما اینطور نبود من کاری که اونه میخواستن نمیکردم.
اما دلم برای مهتاب میسوخت این وسط هیچ کاره بود چوب کارهای خانواده رو میخورد واقعاً دلم براش میسوخت الان چطور باید بهش می گفتم که من قصدی برای رفتن به مسافرت یا همون ماه عسل کذایی رو ندارم؟
به حیاط رفتم قدم زدن باعث می شد کمی فکرم آزاد بشه و بدونم چه کاری باید انجام بدم چه کاری نه !
کم کم اینقدر راه رفته بودم که میون درختا خودمو ببینم و این یعنی اینکه به جنگل رسیدم
کنار یکی از درختا ایستادم بهش تکیه کردم
سیگارم و روشن کردم و به اطراف نگاهی انداختم
چطور باید این بازی جدید خنثی می کردم؟
چطور باید این مسافرت لغو می کردم واقعاً برام ممکن نبکد یک ماه با مهتاب تنها جایی باشم.
چرا مهتاب اصلا برام اهنیتی نداشت و به چشمم نمی اومد خودمم نمیدونستم واقعا!
با سرو صدایی که از همون نزدیکی می اومد به سمت صدا ها رفتم.
از دور با دیدن چند تا مرد که یه زن و دوره کردن و دارن با ترسوندنش خسابی حال میکنن میخندن سرجام ایستادم.
معلوم بود اون مردا شهری هستن و اون زن روستایی.
زن بیچیاره حسابی تزسیده بود و گریه میکرد.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۳k
۱۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.