🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت69
هرکاری کردم نتونستم از کنار این اتفاق بیخیال بگذرم لحظهای...
فقط لحظه ای ماهرو روبه جای اون زن تصور کردم
اگر یه روزی این اتفاق برای ماهرو میافتاد و کسی اونو میدید و از کنارش میگذشت من چه حالی پیدا میکردم؟
پس به سمتش رفتم با صدای بلند و فریاد زدم
اینجا دارین چه غلطی می کنین؟
اون مردا کمی دست نگه داشتن اون زن خودشو بغل کرده بود تا برهنگیش جلوی من معلوم نشه
نگاه اون زن طوری بود
طوری که انگار منو میشناخت شاید از زنای روستای خودمون بود من و همه می شناخته
شاید حتی این چند روز عروسی رو توی خونه ما بوده و من و هم دیده
با خنده بلندی گفتن
_ صداتو بالا نبر بیا اینجا تموم نمیشه به تو هم میرسه
با پوزخندی بهش اشاره کردم بهتون اجازه میدم که همین الان از اینجا برین وگرنه هر اتفاقی که بعدش میافته رو نمیتونم تضمین کنم
هر سه نفرشون به همدیگه نگاهی انداختن و با صدای بلند زدن زیر خنده
فکر می کردن شوخی می کنم اونا منو نمیشناختن اگر اینجا اتفاقی میافتاد اگر آب می شدن و زیرزمین می رفتن همه آدمای خان پیداش میکردن و جونشون رو میگرفتن
به سمت اون زن رفتم کتم و از تنم جدا کردم به سمتش زن انداختم و گفتم
اینو بپوش اون مردا بهم نزدیکتر شدن تا خواست یکیشون یقه مو بگیره با مشت محکم توی صورتش کوبیدم و گفتم
بابد کسی در افتادین در افتادن با من یعنی امضا کردن حکم مردنتون
الان دوباره بهتون میگم که هنوز دیر نشده هر سه نفرشون به سمتم هجوم آوردن
ورزشکار قابلی بودم اما خوب اونا ۰ نفر بودن و من یه نفر درسته زدمشون اما حسابی اونام از خجالت من در اومدن بالاخره سر و صداها که پیچید دو تا از آدمهای خان که نگهبانم به حساب میآمدن نزدیک شدن با دیدن من که صورت هم کمی خونی شده تفنگ و به سمت اونا گرفتن و با فریاد گفتن
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت69
هرکاری کردم نتونستم از کنار این اتفاق بیخیال بگذرم لحظهای...
فقط لحظه ای ماهرو روبه جای اون زن تصور کردم
اگر یه روزی این اتفاق برای ماهرو میافتاد و کسی اونو میدید و از کنارش میگذشت من چه حالی پیدا میکردم؟
پس به سمتش رفتم با صدای بلند و فریاد زدم
اینجا دارین چه غلطی می کنین؟
اون مردا کمی دست نگه داشتن اون زن خودشو بغل کرده بود تا برهنگیش جلوی من معلوم نشه
نگاه اون زن طوری بود
طوری که انگار منو میشناخت شاید از زنای روستای خودمون بود من و همه می شناخته
شاید حتی این چند روز عروسی رو توی خونه ما بوده و من و هم دیده
با خنده بلندی گفتن
_ صداتو بالا نبر بیا اینجا تموم نمیشه به تو هم میرسه
با پوزخندی بهش اشاره کردم بهتون اجازه میدم که همین الان از اینجا برین وگرنه هر اتفاقی که بعدش میافته رو نمیتونم تضمین کنم
هر سه نفرشون به همدیگه نگاهی انداختن و با صدای بلند زدن زیر خنده
فکر می کردن شوخی می کنم اونا منو نمیشناختن اگر اینجا اتفاقی میافتاد اگر آب می شدن و زیرزمین می رفتن همه آدمای خان پیداش میکردن و جونشون رو میگرفتن
به سمت اون زن رفتم کتم و از تنم جدا کردم به سمتش زن انداختم و گفتم
اینو بپوش اون مردا بهم نزدیکتر شدن تا خواست یکیشون یقه مو بگیره با مشت محکم توی صورتش کوبیدم و گفتم
بابد کسی در افتادین در افتادن با من یعنی امضا کردن حکم مردنتون
الان دوباره بهتون میگم که هنوز دیر نشده هر سه نفرشون به سمتم هجوم آوردن
ورزشکار قابلی بودم اما خوب اونا ۰ نفر بودن و من یه نفر درسته زدمشون اما حسابی اونام از خجالت من در اومدن بالاخره سر و صداها که پیچید دو تا از آدمهای خان که نگهبانم به حساب میآمدن نزدیک شدن با دیدن من که صورت هم کمی خونی شده تفنگ و به سمت اونا گرفتن و با فریاد گفتن
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۹k
۱۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.