End...
(ا.ت، منتظرم نمون... )
(ببخشید، نمیتونم بیام... معذرت میخوام...!)
کلی خوش بگذرون... به منم فکر نکن...)
(ا.ت ، امیدوارم زندگی خوبی رو در کنار شوهرت بسازی... دوستت دارم و خواهم داشت... مبارکه...!)
بعد از فرستادن پیغام های مورد نظرش،به قسمت پلی لیستش رفت و دوباره آهنگ رو پلی کرد... پسرک مظلوم،حالا دگر فقط قربانی بود، فقط قربانی...
بغضش... خفه کننده بود؛اما حال دگر، تصمیم خودش را گرفته بود.
میخواست دیگر قربانی نباشد... میخواست خودش را از زندگی آن زن بیرون بی اندازد، و انگار ناموفق هم نبوده...
خواسته این بود که دیگر هیچ وقت آن زن را نبیند...
دگر هیچ چیز برایش معنایی نداشتند؛ حال که دگر دلیل لبخند هایش، زندگی اش، نفس هایش و امیدش را از دست داده است؛
"چه فایده ای دارد...؟ چه فایده برای ماندن به بقا دادن...؟ "
مداوم در سرش تکرار میشد...
اما سوالی دگر... میان این همه درگیری و آشوب، ذهن او را در بر گرفته بود؛
چرا او..؟
اما... اما چرا اون... چرا همیشه درد ها برای اوست..؟
چرا همیشه قربانی داستان اوست؟
چرا در تمام لحظه های ناامید اش تمام در ها بروی او بسته میشوند.؟
چرا همیشه او ترد میشود؟
چرا همیشه در پایان داستان، شکستن، درد و عذاب ها برای او باقی میماند...؟
حال دگر تمام شده بود، دگر نایی برای دویدن و جنگیدن نداشت،
روح آن پسرک مظلوم و کوچولو! اکنون خورد و نابود شده بود؛
گناه داشت، اما همیشه جنگ، یک پیروز و یک برنده دارد...
آن روز، آخرین باری بود که روح ناتوان و زخم خورده ی پسرک آن باران را میدید، آخرین باری که درختان را میدید، ماه را میدید، چمنزار هارا میدید،
آن روز، اکنون آخرین روزی بود که درون خیابان ها قدمی بر میداشت،
آخرین باری که عاشق شد، و آخرین باری که زنگ دنیا و زمین را به چشمش دید...!
________________________________________________________________________
"تمامی پارت ها متعلق به خرداد ماه میباشند"
(ببخشید، نمیتونم بیام... معذرت میخوام...!)
کلی خوش بگذرون... به منم فکر نکن...)
(ا.ت ، امیدوارم زندگی خوبی رو در کنار شوهرت بسازی... دوستت دارم و خواهم داشت... مبارکه...!)
بعد از فرستادن پیغام های مورد نظرش،به قسمت پلی لیستش رفت و دوباره آهنگ رو پلی کرد... پسرک مظلوم،حالا دگر فقط قربانی بود، فقط قربانی...
بغضش... خفه کننده بود؛اما حال دگر، تصمیم خودش را گرفته بود.
میخواست دیگر قربانی نباشد... میخواست خودش را از زندگی آن زن بیرون بی اندازد، و انگار ناموفق هم نبوده...
خواسته این بود که دیگر هیچ وقت آن زن را نبیند...
دگر هیچ چیز برایش معنایی نداشتند؛ حال که دگر دلیل لبخند هایش، زندگی اش، نفس هایش و امیدش را از دست داده است؛
"چه فایده ای دارد...؟ چه فایده برای ماندن به بقا دادن...؟ "
مداوم در سرش تکرار میشد...
اما سوالی دگر... میان این همه درگیری و آشوب، ذهن او را در بر گرفته بود؛
چرا او..؟
اما... اما چرا اون... چرا همیشه درد ها برای اوست..؟
چرا همیشه قربانی داستان اوست؟
چرا در تمام لحظه های ناامید اش تمام در ها بروی او بسته میشوند.؟
چرا همیشه او ترد میشود؟
چرا همیشه در پایان داستان، شکستن، درد و عذاب ها برای او باقی میماند...؟
حال دگر تمام شده بود، دگر نایی برای دویدن و جنگیدن نداشت،
روح آن پسرک مظلوم و کوچولو! اکنون خورد و نابود شده بود؛
گناه داشت، اما همیشه جنگ، یک پیروز و یک برنده دارد...
آن روز، آخرین باری بود که روح ناتوان و زخم خورده ی پسرک آن باران را میدید، آخرین باری که درختان را میدید، ماه را میدید، چمنزار هارا میدید،
آن روز، اکنون آخرین روزی بود که درون خیابان ها قدمی بر میداشت،
آخرین باری که عاشق شد، و آخرین باری که زنگ دنیا و زمین را به چشمش دید...!
________________________________________________________________________
"تمامی پارت ها متعلق به خرداد ماه میباشند"
- ۵.۴k
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط