part

part:⁶¹
فصل:۲
____________________________________
(۶ماه بعد)

یونا" ۶ ماه از اون ماجرا ها میگذره والان من ۳ ماهه باردارم و با جونگکوک ازدواج کردم و تو لندن زندگی می‌کنیم خیلی از ازدواجم با جونگکوک راضی نیستم ولی خب چه میشه کرد جونگکوک الان تو یه باند مافیایی تو لندن تازه کاره ... تو خونه بودم و داشتم غذا درست میکردم که یهو دستای یکی دورم حلقه شد سرمو چرخوندم دیدم جونگکوکه


جونگکوک: چطوری بیبی؟
یونا: خوبم ممنون
جونگکوک: چته؟ انگار ناراحتی
یونا: نع برو بشین میخوام به چیزی بهت بگم


جونگکوک رفت نشست رو مبل و یونا هم ر نشست کنارش و دستاشو گرفت

یونا: میخوام بچمو از تهیونگ پس بگیرم کمکم میکنی
جونگکوک: چی؟ چرا؟ ما که خودمون بچه داریم
یونا؛ آره ولی اون دختر مال منم هست میخوام تهیونگ رو اذیت کنم
جونگکوک: (نفس عمیق ) چی بگم باشه کمکت میکنم
یونا: مرسی (ذوق)
جونگکوک: فقط باید قبلش پیش پرداخت بدی
یونا: یعنی چی؟
جونگکوک: (نگاه شیطانی )
یونا: نع تروخدا ممکنه برای بچه خطرناک باشه
جونگکوک: هوف باشه
یونا: خب کی را بیوفتیم
جونگکوک: هروفت تو بگی
یونا: یه هفته دیگه چطوره
جونگکوک: خوبه
یونا: فقط چجوری بچه رو بدزدیم
جونگکوک: فکر اونجاشم کردم
__________________________
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۱۲)

part:⁶²_________________________________(۱هفته بعد)یونا " وس...

part:⁶³ ________________________________☆یونا: لطفا کار مهمی...

کاور فصل دوم

part:⁶⁰____________________________یونا: هه ب منم به حرفت گو...

خون آشام عزیز (56)

#invisiblelovePart_3هائون:منم داشتم بهشون نگاه میکردم،نمیدون...

بیب من برمیگردمپارت : 43( جنی) دوسال از فوت جونگکوک گذشته و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط