حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۱
نوید هر چند شب یک بار بهم سر می زد. تنهام نذاشته بود؛ ساعت دوازده ونیم بود که رفت ... توی هال خوابیدم. چادر نمازی مادرمو روی خودم کشیدم. بین خواب و بیداری بودم که یکی از دیوار پرید تو حیاط. ترسیدم سرمو از بالشت بلند کردم. چراغ های حیاط خاموش بود.
کسی رو نمی دیدم شاید بابام اومده ،یعنی اینقدر از من می ترسه که در نزد و از دیوار اومد تو؟ گوشامو تیز کردم تا شاید صدای آشنایی بشنوم.
با ترس و پای لرزون سمت در هال رفتم گفتم: کیه؟...بابا تویی؟
سایه دوتا مرد روی در هال دیدم. عقب رفتم. یهو در با لگد باز شد. جیغ کشیدم. دوتا مرد اومدن تو. روی صورتاشونو پوشونده بودن.
خواستم فرار کنم، یکیشون که گنده تر بود دست انداخت زیر شکمم و به طرف خودش کشید.جیغ می کشیدم و دست و پا می زدم.
با دستش محکم دهنمو گرفت و گفت: چته عین کرم ُوول می خوری؟!
- کریم داری چه غلطی میکنی؟ زود باش دیگه؟ الان همسایه ها رو سرمون می ریزن.
- چشم شعبون ...چشم.
از بوی گند دهنش داشت حالم به هم می خورد. بدترین بویی بود که تا حالا به مشامم رسیده بود. انگار ده ساله دندوناش مسواک نخورده.
بدتر از اون بوی لجن عرقش بود. هر چی زور داشتم یه جا جمع کردم که از دستش فرار کنم، بی فایده بود، انگار یه تیکه چوب تو دستشه اصلا سر جاش تکون نمی خورد. اونی که اسمش کریم بود، لاغر تر بود یه شیشه از جیب شلوارش درآورد و یه مایع بی رنگ ریخت روی دستمال، اومد نزدیکم... شعبون دستشو برداشت، اونم دستمال رو سریع گذاشت روی دهنم. وقت نفس کشیدن هم نداشتم. شعبون محکم منو گرفته بود. ضربان قلبم به آخرین حدش رسیده بود. به دستاش چنگ می زدم... اما هر چی بیشتر چنگ می زدم، بی حس تر و بی جون تر می شدم. حس خواب آلودگی داشتم. چشمام سنگین شد و خواب رفتم...
***
نوید هر چند شب یک بار بهم سر می زد. تنهام نذاشته بود؛ ساعت دوازده ونیم بود که رفت ... توی هال خوابیدم. چادر نمازی مادرمو روی خودم کشیدم. بین خواب و بیداری بودم که یکی از دیوار پرید تو حیاط. ترسیدم سرمو از بالشت بلند کردم. چراغ های حیاط خاموش بود.
کسی رو نمی دیدم شاید بابام اومده ،یعنی اینقدر از من می ترسه که در نزد و از دیوار اومد تو؟ گوشامو تیز کردم تا شاید صدای آشنایی بشنوم.
با ترس و پای لرزون سمت در هال رفتم گفتم: کیه؟...بابا تویی؟
سایه دوتا مرد روی در هال دیدم. عقب رفتم. یهو در با لگد باز شد. جیغ کشیدم. دوتا مرد اومدن تو. روی صورتاشونو پوشونده بودن.
خواستم فرار کنم، یکیشون که گنده تر بود دست انداخت زیر شکمم و به طرف خودش کشید.جیغ می کشیدم و دست و پا می زدم.
با دستش محکم دهنمو گرفت و گفت: چته عین کرم ُوول می خوری؟!
- کریم داری چه غلطی میکنی؟ زود باش دیگه؟ الان همسایه ها رو سرمون می ریزن.
- چشم شعبون ...چشم.
از بوی گند دهنش داشت حالم به هم می خورد. بدترین بویی بود که تا حالا به مشامم رسیده بود. انگار ده ساله دندوناش مسواک نخورده.
بدتر از اون بوی لجن عرقش بود. هر چی زور داشتم یه جا جمع کردم که از دستش فرار کنم، بی فایده بود، انگار یه تیکه چوب تو دستشه اصلا سر جاش تکون نمی خورد. اونی که اسمش کریم بود، لاغر تر بود یه شیشه از جیب شلوارش درآورد و یه مایع بی رنگ ریخت روی دستمال، اومد نزدیکم... شعبون دستشو برداشت، اونم دستمال رو سریع گذاشت روی دهنم. وقت نفس کشیدن هم نداشتم. شعبون محکم منو گرفته بود. ضربان قلبم به آخرین حدش رسیده بود. به دستاش چنگ می زدم... اما هر چی بیشتر چنگ می زدم، بی حس تر و بی جون تر می شدم. حس خواب آلودگی داشتم. چشمام سنگین شد و خواب رفتم...
***
۴.۶k
۲۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.