This is me⛓🦋 Pt⁸
بلند شدم و دیدم که توی اتاق خودمم. متوجه شدم که کوک بغلم خوابیده. تعجب کردم و اومدم که از تخت برم پایین از درد ناله ای سر دادم و کوک بیدار شد.
جونگکوک: یااا نباید تکون بخوری...
سلنا: من خوبم فقط نمیخوام تو تخت بمونم.
جونگکوک: دست تو نیست دکتر گفته که تا دو روز باید توی تخت بمونی تا زخمت جوش بخوره
سلنا: ولی...
جونگکوک تکیه داد به دیوار نزدیک تخت و گفت: خب یکوچولو از زندگیت بگو! پدر مادرت و نامزدت...
سلنا: خب من فقط ۵ سالم بود. فقط میدیدم مامان و بابام دعوا میکنن، و حتی مامانم خشمشو روی منم خالی میکرد و من رو هم میزد. داداشم خیلی مواظبم بود تا یکروز که داداشم خواب بود... مامان و بابام باهم دعواشون شد و مامانم چاقو رو فرو کرد تو تن بابام.
مامانم حواسش نبود من اونجام و سریعا از خونه رفت بیرون. منم زانو زدم جلوی بابام و کلی گریه کردم... دیگه ۶ سالم شده بود و از زندگیم خسته شده بودم. فهمیده بودم که مامانم بین باند های مافیایی مواد مخدر پخش میکنه. مامانم خواب بود و من کبریت روشن کردم و انداختم رو پرده و کل خونه رو آتیش زدم، فقط داداشم بود که به خاطر هیچ چیز میسوخت. از اون موقع من بدون هیچ محبتی و پول با دزدی های کوچیک زندگیمو میگردوندم که تا چند ماه پیش با شخصی به نام جیمین ازدواج کردم.... من از همون اولشم دوسش نداشتم فقط فکر میکردم یکی تو جهان هست که منو دوست داشته باشه که اشتباه میکردم... اون هم بهم خیانت کرد و مرگ رو نسیبش کردم. از موقع مرگ پدرم تاحالا نه هیچ وقت گریه کردم نه به کسی عشق ورزیدم.
جونگکوک: واوو چه زندگی کفالت باری.
سلنا: به نظر من آدمایی که لیاقت زندگی کردنو ندارن باید بمیرن و نباید توی این جهان زندگی کنن.
جونگکوک: خب بایدم همینطور باشه.
سلنا: من خیلی گشنمه دد.. رئیس. میتونم برم یه چیزی بخورم؟
جونگکوک: میگم بیشامون برات ی چیزی بیاره.
"چندین روز بعد ساعت ۷:۳۰ عصر"
جونگکوک تمام مدت اینجا بود و منم درد کمتریو توی پهلوم احساس میکردم پس تصمیم گرفتم از پله ها برم پایین چون توی اتاقم کلافه شده بودم.
داشتم از پله ها میرفتم پایین که بادیگاردا جلومو گرفتن: شما نمیتونید بیاید پایین.
سلنا فکر کردی کی هستی که این حرفو میزنی؟ * با لگد کوبیدم تو دهنش*
بادیگاردا هی میومدن جلو و همشون ازم کتک میخوردن که یکی از بادیگاردا داد زد:بیشامون رئیس رو صدا کن.
*جونگکوک اومد جلو و...*
خماری بد چیزیه لامصب😂🙇🏻♀️
ادامشو تو کامنتا حدس بزنید...
شرط: ۵ تا کامنت...۳ تا لایک و ۸۵ نفریمون💗✨
"اینم به مناسبت تولد سوکجینی:)))"
جونگکوک: یااا نباید تکون بخوری...
سلنا: من خوبم فقط نمیخوام تو تخت بمونم.
جونگکوک: دست تو نیست دکتر گفته که تا دو روز باید توی تخت بمونی تا زخمت جوش بخوره
سلنا: ولی...
جونگکوک تکیه داد به دیوار نزدیک تخت و گفت: خب یکوچولو از زندگیت بگو! پدر مادرت و نامزدت...
سلنا: خب من فقط ۵ سالم بود. فقط میدیدم مامان و بابام دعوا میکنن، و حتی مامانم خشمشو روی منم خالی میکرد و من رو هم میزد. داداشم خیلی مواظبم بود تا یکروز که داداشم خواب بود... مامان و بابام باهم دعواشون شد و مامانم چاقو رو فرو کرد تو تن بابام.
مامانم حواسش نبود من اونجام و سریعا از خونه رفت بیرون. منم زانو زدم جلوی بابام و کلی گریه کردم... دیگه ۶ سالم شده بود و از زندگیم خسته شده بودم. فهمیده بودم که مامانم بین باند های مافیایی مواد مخدر پخش میکنه. مامانم خواب بود و من کبریت روشن کردم و انداختم رو پرده و کل خونه رو آتیش زدم، فقط داداشم بود که به خاطر هیچ چیز میسوخت. از اون موقع من بدون هیچ محبتی و پول با دزدی های کوچیک زندگیمو میگردوندم که تا چند ماه پیش با شخصی به نام جیمین ازدواج کردم.... من از همون اولشم دوسش نداشتم فقط فکر میکردم یکی تو جهان هست که منو دوست داشته باشه که اشتباه میکردم... اون هم بهم خیانت کرد و مرگ رو نسیبش کردم. از موقع مرگ پدرم تاحالا نه هیچ وقت گریه کردم نه به کسی عشق ورزیدم.
جونگکوک: واوو چه زندگی کفالت باری.
سلنا: به نظر من آدمایی که لیاقت زندگی کردنو ندارن باید بمیرن و نباید توی این جهان زندگی کنن.
جونگکوک: خب بایدم همینطور باشه.
سلنا: من خیلی گشنمه دد.. رئیس. میتونم برم یه چیزی بخورم؟
جونگکوک: میگم بیشامون برات ی چیزی بیاره.
"چندین روز بعد ساعت ۷:۳۰ عصر"
جونگکوک تمام مدت اینجا بود و منم درد کمتریو توی پهلوم احساس میکردم پس تصمیم گرفتم از پله ها برم پایین چون توی اتاقم کلافه شده بودم.
داشتم از پله ها میرفتم پایین که بادیگاردا جلومو گرفتن: شما نمیتونید بیاید پایین.
سلنا فکر کردی کی هستی که این حرفو میزنی؟ * با لگد کوبیدم تو دهنش*
بادیگاردا هی میومدن جلو و همشون ازم کتک میخوردن که یکی از بادیگاردا داد زد:بیشامون رئیس رو صدا کن.
*جونگکوک اومد جلو و...*
خماری بد چیزیه لامصب😂🙇🏻♀️
ادامشو تو کامنتا حدس بزنید...
شرط: ۵ تا کامنت...۳ تا لایک و ۸۵ نفریمون💗✨
"اینم به مناسبت تولد سوکجینی:)))"
۳.۶k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.