.
.
.
.
گلدانی از بنفشه و از یاس خالی ام
زردم، دچار حادثه ی خشکسالی ام
.
از روی رف به گوشه ی دالان رسیده ام
روزی بلور بودم و حالا سفالی ام
.
هروقت نامه داد و سراغ مرا گرفت
بی لحظه ای درنگ نوشتم که: عالی ام!
.
یعنی نخواستم که بفهمد نشسته است
بغضی بزرگ پشت نگاه سؤالی ام
.
حاﻻ نوشته است می آید به دیدنم!
گفته است: "تا اشاره کنی آن حوالی ام"
.
حاﻻ!... که کعبه ام من و در هر قبیله ای
جاری شده ست زمزمه ای از زﻻلی ام!
.
گفته ست: "هاجر! ای زن فرمان پذیر من!
بی تو اسیر ساره ی حالی به حالی ام"
.
گفتم: نیا! که آمدنت رنج دیگری ست
پیغمبر دروغ و خلیل خیالی ام!
.
این عشق نیست! باز به شهر من آمدی
تا کارد بر گلوی عزیزی گذاری ام!
.
برگرد! من برای تو هاجر نمی شوم
زن نیستم، مجسمه ی خسته بالی ام
.
فرقی نکرده است سلیمانیم ولی
دیگر نمی پرد به هوای تو قالی ام
.
عکس تو را به سینه ندارم، نگاه کن!
من چارچوب کهنه ی یک قاب خالی ام...
.
#پانته_آ_صفائی
.
.
گلدانی از بنفشه و از یاس خالی ام
زردم، دچار حادثه ی خشکسالی ام
.
از روی رف به گوشه ی دالان رسیده ام
روزی بلور بودم و حالا سفالی ام
.
هروقت نامه داد و سراغ مرا گرفت
بی لحظه ای درنگ نوشتم که: عالی ام!
.
یعنی نخواستم که بفهمد نشسته است
بغضی بزرگ پشت نگاه سؤالی ام
.
حاﻻ نوشته است می آید به دیدنم!
گفته است: "تا اشاره کنی آن حوالی ام"
.
حاﻻ!... که کعبه ام من و در هر قبیله ای
جاری شده ست زمزمه ای از زﻻلی ام!
.
گفته ست: "هاجر! ای زن فرمان پذیر من!
بی تو اسیر ساره ی حالی به حالی ام"
.
گفتم: نیا! که آمدنت رنج دیگری ست
پیغمبر دروغ و خلیل خیالی ام!
.
این عشق نیست! باز به شهر من آمدی
تا کارد بر گلوی عزیزی گذاری ام!
.
برگرد! من برای تو هاجر نمی شوم
زن نیستم، مجسمه ی خسته بالی ام
.
فرقی نکرده است سلیمانیم ولی
دیگر نمی پرد به هوای تو قالی ام
.
عکس تو را به سینه ندارم، نگاه کن!
من چارچوب کهنه ی یک قاب خالی ام...
.
#پانته_آ_صفائی
۱.۶k
۱۰ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.