P1
P1
بیابان امشب بر خلاف همیشه مهمانان ناخوانده ای داشت. جای سم های اسب روی شن های روان بیابان جا میماند. شورشیان کشور اون شب را برای کشتن پادشاه در نظر گرفته بودند.اما پادشاه فهمیده بود و در حال فرار بود ولی هیچوقت اون چیزی که میخوای طبق انتظارت پیش نمیره......
شهر امروز شلوغ ترین جایی بود که میشد دید. مادران دست کودکان خود را گرفته و از لا به لای جمعیت به گوشه ای میرفتند. مردم جمع شده بودند و مشغول گوش دادن به خبر بزرگی بودند. پادشاه دیشب توسط شورشیان کشته شد.
همین چند کلمه کافی بود تا کشور برای چند وقت رو هوا باشه. صدای داد فریاد و اعتراض مردم بلند شده بود. همه نگران امنیت و خورد و خوراکشون بودند.
بزرگان کشور دور هم جمع شده بودن تا جانشین بعدیو انتخاب بکنند. هرکسی یه چیزی میگفت. ولی همه دنبال یه جانشین مرد بودن تا اینکه در اتاق باز شد. دختری با لباسی سیاه و لبخندی مرموز و شمشیر خونی ای در دست وارد اتاق شد: دنبال جانشین بعدی میگشتین ؟
وزیر اعظم نگاهی به دختر انداخت و با اینکه جواب سوالی رو میدانست گفت : چجوری اومدی داخل ؟
دختر پوزخندی زد و گفت : شمشیرمو نمیبینی ؟
یکی از بزرگان با لحن تحقیر آمیزی گفت : اصن تو کی هستی که اومدی اینجا و فک میکنی جانشین بعدی هستی ؟
دختر نگاهی به پیرمرد کرد و گردنبندی رو از جیبش در آورد.
اون گردنبند یه گردنبند عادی نبود.
اون نشونه فقط برای یک خانواده بود.
اون دختر..
دختر پادشاه بود.
بچه ها این فیکشن ایده ی یکی از شما عزیزان بود. من اینو خیلی وقت پیش قرار بود درست کنم که خداروشکر تونستم بنویسمش ( بماند که کلی کار داشتم 🤦)
به هر حال امیدوارم که لذت ببرید ازش:)🍉✨
راستی ببخشید که دیر گذاشتم درخواستتون رو ❤️✨
بیابان امشب بر خلاف همیشه مهمانان ناخوانده ای داشت. جای سم های اسب روی شن های روان بیابان جا میماند. شورشیان کشور اون شب را برای کشتن پادشاه در نظر گرفته بودند.اما پادشاه فهمیده بود و در حال فرار بود ولی هیچوقت اون چیزی که میخوای طبق انتظارت پیش نمیره......
شهر امروز شلوغ ترین جایی بود که میشد دید. مادران دست کودکان خود را گرفته و از لا به لای جمعیت به گوشه ای میرفتند. مردم جمع شده بودند و مشغول گوش دادن به خبر بزرگی بودند. پادشاه دیشب توسط شورشیان کشته شد.
همین چند کلمه کافی بود تا کشور برای چند وقت رو هوا باشه. صدای داد فریاد و اعتراض مردم بلند شده بود. همه نگران امنیت و خورد و خوراکشون بودند.
بزرگان کشور دور هم جمع شده بودن تا جانشین بعدیو انتخاب بکنند. هرکسی یه چیزی میگفت. ولی همه دنبال یه جانشین مرد بودن تا اینکه در اتاق باز شد. دختری با لباسی سیاه و لبخندی مرموز و شمشیر خونی ای در دست وارد اتاق شد: دنبال جانشین بعدی میگشتین ؟
وزیر اعظم نگاهی به دختر انداخت و با اینکه جواب سوالی رو میدانست گفت : چجوری اومدی داخل ؟
دختر پوزخندی زد و گفت : شمشیرمو نمیبینی ؟
یکی از بزرگان با لحن تحقیر آمیزی گفت : اصن تو کی هستی که اومدی اینجا و فک میکنی جانشین بعدی هستی ؟
دختر نگاهی به پیرمرد کرد و گردنبندی رو از جیبش در آورد.
اون گردنبند یه گردنبند عادی نبود.
اون نشونه فقط برای یک خانواده بود.
اون دختر..
دختر پادشاه بود.
بچه ها این فیکشن ایده ی یکی از شما عزیزان بود. من اینو خیلی وقت پیش قرار بود درست کنم که خداروشکر تونستم بنویسمش ( بماند که کلی کار داشتم 🤦)
به هر حال امیدوارم که لذت ببرید ازش:)🍉✨
راستی ببخشید که دیر گذاشتم درخواستتون رو ❤️✨
۷۲۸
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.