همسر اجباری ۳۷۸
#همسر_اجباری #۳۷۸
آنا:آریا ممنونم خیلی عالی بود...فکر کردم یادت رفته
-عشقم مگه میشه...آدم تولد نفسشو یادش بره...
لبخندی زدو نگاهی به قسمت راستمون انداختیم هم زمان...
احسانو آذین....
آرمان و مانیا...
وامیر و عسل که به تازگی نامزد شده بودن...
باز هم نگاه عاشقانمون به همگره خورد با تموم شدن آهنگ دست آنا رو گرفتمو رفتیم سمت میز و به گارسون گفتم
که کیکو بیارههه...
کیک سفارشی بودو یه عکس سه نفره از خانواده خودم..
)الهیی خانواده خودم قربونشون بشم من(
بعد از فوت کردن شمع ها وپخش کردن کیک...
وقتش بود سورپرایز بزرگمو رو نمایی کنم آنا داشت با خانما حرف میزد...هواسش نبود...منو آریو رفتیم ویالنامونو از
ماشین اوردیم پشت در ورودی بودی که
-ببین آریو...اصال هول نکن باید سنگ تموم بزاریمآ
-ای بابا....همه چی حله بابا جون من بریییم...
ربروی در ایستادیم و درباز شد باهم رفتیم داخل آروم گفتم 1....2....۳..حاال
آنا...
آنا:آریا ممنونم خیلی عالی بود...فکر کردم یادت رفته
-عشقم مگه میشه...آدم تولد نفسشو یادش بره...
لبخندی زدو نگاهی به قسمت راستمون انداختیم هم زمان...
احسانو آذین....
آرمان و مانیا...
وامیر و عسل که به تازگی نامزد شده بودن...
باز هم نگاه عاشقانمون به همگره خورد با تموم شدن آهنگ دست آنا رو گرفتمو رفتیم سمت میز و به گارسون گفتم
که کیکو بیارههه...
کیک سفارشی بودو یه عکس سه نفره از خانواده خودم..
)الهیی خانواده خودم قربونشون بشم من(
بعد از فوت کردن شمع ها وپخش کردن کیک...
وقتش بود سورپرایز بزرگمو رو نمایی کنم آنا داشت با خانما حرف میزد...هواسش نبود...منو آریو رفتیم ویالنامونو از
ماشین اوردیم پشت در ورودی بودی که
-ببین آریو...اصال هول نکن باید سنگ تموم بزاریمآ
-ای بابا....همه چی حله بابا جون من بریییم...
ربروی در ایستادیم و درباز شد باهم رفتیم داخل آروم گفتم 1....2....۳..حاال
آنا...
۶.۴k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.