همسر اجباری ۳۷۶
#همسر_اجباری #۳۷۶
آریو برگشت...
-اااا...بابا...ما خیلی به هم میایم تو جه کردی
-وروجک بیا وایسا دیگه االن مامان میادا.
آریو اومد کنارم وایساد و ویالن به دست منم ویالن و که دم دست بود از کنار مبل بر داشتم روبروی هم ایستادیم.
البته واسه اینکه بتونم روحرکاتش کنترل داشته باشم وایرداشو بگیرم...
بایه چشمک شروع کردیم.
باباش فداش بشه حتی حرکت پاش و نشستای کوچیکشم همه چی به جا بود...
آهنگ تموم شد.
-ایول....آریا...
-پسر احمق بازم شدم آریا...
-پس چی بگم بگم آنا...توآریایی دیگه..
-احمق جون من باباتم...
-نه بابا تو که داداشمی...
- من برم ویالنارو بزارم تو ماشین که مامان نبینه نقشه دوماهمون برآب شه. امان از دست تو یه علف بچه.
-امون از دست خودت دوعلف بابا.
این بحث همیشگی منو آریو بود... حق هم داشت پایه تموم بچه بازیاش بودم... وهمیشه دوست داشت برادر صدام
کنه...
رفتم تو پارکینگ و ویالنا رو گذاشتم وبعد رفتم باال...
با کلید در باز کردم....رفتم داخل که صدای آنا میومد که با آریو بحث میکرد...آریو رو مبل نشسته بود و زانو هاشو
جمع کرده بودتقریبا و دستاشو به زانواش وصورتشو به دستاش تکیه داده بود خیلی با نمک میشد..وقتی قهر
میکرد.
-سالم مامان آریو...بازم پسرمو چیکار کردی که بغ کرده.
آنا از اتاق کالفه اومد بیرون وبا دیدن هم خیره شدیم به همدیگه آخه تیپ جدید هردومون خیلی بهمون
میومداینجور مواقعی من یکی که دوس داشتم آنارو بغل کنم و ببوسمش مطمئنم آنا هم همینطور بود.اما
بخاطرحضور آریو خان که نمیشد...
آنا هنوز داشت نگاهم میکرد که لب زدم شب...شب..وبعد چشمک...
آنا هم با حرص گفت:بابای آریو...
-جانم
-آریو امروز تو مهد...دوستشو زده...
نگاهی به آریو کردمو گفتم..
-راست میگه آریو..
-آره راست میگه...
-اون وقت چرا اون بیچاره که خیلی بچه آرومیه بگو منم بدونم.
-اه...انگار بایدحتما بدونید.
-خب آره بگو..
-پدرمن ...برادر من ...آدم حسابی...این پسره
همش دوروور سودا میچرخه دستشو میگیره...منم خوشم نمیاد این پسره..دوروور سودا بپلکه.
جانم ...ها این چی گفت..یا خدا این چی گفت...ینی اگه میشد بخورمش االن یه لقمه اش کرده بودم...بچه ام غیرتیه...
مگه چیه؟؟
آریو برگشت...
-اااا...بابا...ما خیلی به هم میایم تو جه کردی
-وروجک بیا وایسا دیگه االن مامان میادا.
آریو اومد کنارم وایساد و ویالن به دست منم ویالن و که دم دست بود از کنار مبل بر داشتم روبروی هم ایستادیم.
البته واسه اینکه بتونم روحرکاتش کنترل داشته باشم وایرداشو بگیرم...
بایه چشمک شروع کردیم.
باباش فداش بشه حتی حرکت پاش و نشستای کوچیکشم همه چی به جا بود...
آهنگ تموم شد.
-ایول....آریا...
-پسر احمق بازم شدم آریا...
-پس چی بگم بگم آنا...توآریایی دیگه..
-احمق جون من باباتم...
-نه بابا تو که داداشمی...
- من برم ویالنارو بزارم تو ماشین که مامان نبینه نقشه دوماهمون برآب شه. امان از دست تو یه علف بچه.
-امون از دست خودت دوعلف بابا.
این بحث همیشگی منو آریو بود... حق هم داشت پایه تموم بچه بازیاش بودم... وهمیشه دوست داشت برادر صدام
کنه...
رفتم تو پارکینگ و ویالنا رو گذاشتم وبعد رفتم باال...
با کلید در باز کردم....رفتم داخل که صدای آنا میومد که با آریو بحث میکرد...آریو رو مبل نشسته بود و زانو هاشو
جمع کرده بودتقریبا و دستاشو به زانواش وصورتشو به دستاش تکیه داده بود خیلی با نمک میشد..وقتی قهر
میکرد.
-سالم مامان آریو...بازم پسرمو چیکار کردی که بغ کرده.
آنا از اتاق کالفه اومد بیرون وبا دیدن هم خیره شدیم به همدیگه آخه تیپ جدید هردومون خیلی بهمون
میومداینجور مواقعی من یکی که دوس داشتم آنارو بغل کنم و ببوسمش مطمئنم آنا هم همینطور بود.اما
بخاطرحضور آریو خان که نمیشد...
آنا هنوز داشت نگاهم میکرد که لب زدم شب...شب..وبعد چشمک...
آنا هم با حرص گفت:بابای آریو...
-جانم
-آریو امروز تو مهد...دوستشو زده...
نگاهی به آریو کردمو گفتم..
-راست میگه آریو..
-آره راست میگه...
-اون وقت چرا اون بیچاره که خیلی بچه آرومیه بگو منم بدونم.
-اه...انگار بایدحتما بدونید.
-خب آره بگو..
-پدرمن ...برادر من ...آدم حسابی...این پسره
همش دوروور سودا میچرخه دستشو میگیره...منم خوشم نمیاد این پسره..دوروور سودا بپلکه.
جانم ...ها این چی گفت..یا خدا این چی گفت...ینی اگه میشد بخورمش االن یه لقمه اش کرده بودم...بچه ام غیرتیه...
مگه چیه؟؟
۹.۵k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.