همسر اجباری ۳۷۵
#همسر_اجباری #۳۷۵
آریا....
-جانم
-من چی بپوشم...
از خنده منفجر شد...
-خانمم االن میریم بازار ههههرچی که دوست داشتی واست میگیرم...
واقعا من از بچه بدم نمیومد خیلیم خوشحال بودم. مزه اش به این بود آریا .آقام. زندگیم .
وجودم. به بچه عالقه داشت و من باعث شدم به آرزوش برسه...
....
پنج سال بعد...
راوی....
آریا تنها خونه بود...امروز زود تر از همیشه اومده بود خونه...کلی برنامه ریزی واسه امشب کرده بود با احسان و آذین
قرار بود امشب تولد آنا رو تو رستوران بگیرن آریا خیلی وقت بود که برنامه ریزی کرده بود این مراسم رو به بهترین
شکل بگیره...
یه کت و شلوار سرمه ای خوش دوخت پوشیده بود... و داشت جلو آینه به خودش نگاه میکرد...
زنگ در به صدا در اومد...
آریا با عجله رفت سمت در و در باز کرد.. و جلو در زانو زدو بغلش و باز کرد.آریو رو محکم بغل کرد
-بابایییییی....
-قربونت برم پسر گلم ...
-همه چی حله بابایی
-اوهوم ...فقط مونده آقا آریو کت شلوارشو بپوشه.
-همون که تازه باهم ست کردیم منو تو مامانی...
-اره پسرم همون...
آریا....
آریو از بغلم بیرون اومدو با دو رفت سمت اتاقش اما تو راه طبق معمول کوله شو انداخت وبعد رفت سمت اتاق...
-پسرم چرا دوست داری مارو حرص بدی چرا کیفتو نمیبری تو اتاق...
پنج دقیقه بعد...
گل پسر آماده ای.
نه بابا بزار دیگه میخوام تیپ بزنم یه مامان که بیشتر ندارم راستی بابا ؟؟
-جونم
-سودا هم میاد.
-تو سودارو چکار داری پدر سوخته؟؟آره میاد
وبعد عشق بابا از اتاق اومد بیرون... که داشت با کراواتش ور میرفت....
اه بابایی من همیشه با این شالگردن مشکل دارم.
-پسراین شال گردن نیست که این کراواته.
-حاال اینو نزنی چی میشه...
-اااا....نگو بابا خان منم باید مث تو خوش تیپ باشم چشم گیرررر باشم.باید دل مامان واسم قنج بره
-ای به چشممم بیا تو همینجوریشم هلویی میری تو گلو...
-بابامن استرس دارم واسه اولین بار باید جلو مامان ویالن بزنم...کاش فقط خودت بزنی.
-اااا....آریوو...برو ویالنتو بیار...
پسرمارو دیدی تورو خدا با ما رقابت میکنه همیشه خیال داره دل مامانش واسه این قنج بره....هعیییی
واقعا بعضی اوقات به آنا حق میدم که میگه حسودیم میشه منم خیلی حسود میشم اما به رو نمیارم.. آریو پسر چهار
ساله مابود... که تمام اجزای صورتش به آنا رفته بود...دهن و چونه آریو به من رفته بود و چشم و ابرو و دماغ به
آنا...رنگ مواشم مشکی
آریا....
-جانم
-من چی بپوشم...
از خنده منفجر شد...
-خانمم االن میریم بازار ههههرچی که دوست داشتی واست میگیرم...
واقعا من از بچه بدم نمیومد خیلیم خوشحال بودم. مزه اش به این بود آریا .آقام. زندگیم .
وجودم. به بچه عالقه داشت و من باعث شدم به آرزوش برسه...
....
پنج سال بعد...
راوی....
آریا تنها خونه بود...امروز زود تر از همیشه اومده بود خونه...کلی برنامه ریزی واسه امشب کرده بود با احسان و آذین
قرار بود امشب تولد آنا رو تو رستوران بگیرن آریا خیلی وقت بود که برنامه ریزی کرده بود این مراسم رو به بهترین
شکل بگیره...
یه کت و شلوار سرمه ای خوش دوخت پوشیده بود... و داشت جلو آینه به خودش نگاه میکرد...
زنگ در به صدا در اومد...
آریا با عجله رفت سمت در و در باز کرد.. و جلو در زانو زدو بغلش و باز کرد.آریو رو محکم بغل کرد
-بابایییییی....
-قربونت برم پسر گلم ...
-همه چی حله بابایی
-اوهوم ...فقط مونده آقا آریو کت شلوارشو بپوشه.
-همون که تازه باهم ست کردیم منو تو مامانی...
-اره پسرم همون...
آریا....
آریو از بغلم بیرون اومدو با دو رفت سمت اتاقش اما تو راه طبق معمول کوله شو انداخت وبعد رفت سمت اتاق...
-پسرم چرا دوست داری مارو حرص بدی چرا کیفتو نمیبری تو اتاق...
پنج دقیقه بعد...
گل پسر آماده ای.
نه بابا بزار دیگه میخوام تیپ بزنم یه مامان که بیشتر ندارم راستی بابا ؟؟
-جونم
-سودا هم میاد.
-تو سودارو چکار داری پدر سوخته؟؟آره میاد
وبعد عشق بابا از اتاق اومد بیرون... که داشت با کراواتش ور میرفت....
اه بابایی من همیشه با این شالگردن مشکل دارم.
-پسراین شال گردن نیست که این کراواته.
-حاال اینو نزنی چی میشه...
-اااا....نگو بابا خان منم باید مث تو خوش تیپ باشم چشم گیرررر باشم.باید دل مامان واسم قنج بره
-ای به چشممم بیا تو همینجوریشم هلویی میری تو گلو...
-بابامن استرس دارم واسه اولین بار باید جلو مامان ویالن بزنم...کاش فقط خودت بزنی.
-اااا....آریوو...برو ویالنتو بیار...
پسرمارو دیدی تورو خدا با ما رقابت میکنه همیشه خیال داره دل مامانش واسه این قنج بره....هعیییی
واقعا بعضی اوقات به آنا حق میدم که میگه حسودیم میشه منم خیلی حسود میشم اما به رو نمیارم.. آریو پسر چهار
ساله مابود... که تمام اجزای صورتش به آنا رفته بود...دهن و چونه آریو به من رفته بود و چشم و ابرو و دماغ به
آنا...رنگ مواشم مشکی
۱۱.۷k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.