پارت هفده
پارت هفده
یهو...
✓بوووووووم
«با ترس و تعجب از بغلش اومدم بیرون»
+مرررررگ، مکه کرم داری؟
✓کوفت، معلومه کجایید؟ واسه چی انقدر طول کشید؟ کجا رفتید؟ چرا باهم خوب شدید؟ چرا تو بغل هم بودیدن؟ ها؟...نکنهـ...
+یوگ؟
✓بله؟
+خفه شو
✓بلـ...چی؟
٪به به جناب مین بالاخره تشریف اوردن
-کار داشتم
/میشه بپرسم پنج ساعت چیکار داشتید؟
-یه کم طول کشید خب
=مطمئنی پنج ساعت یکمهههه؟
-حالا هست دیگههههه، گیر ندیدددد
؛ سلاام...*اروم و ناراحت طور*
+عه سلام، تو کجا بودی؟
؛ دسشویی *همونطوری دیگه*
+اها...خب...چیزی شده؟ چرا ناراحتی؟
؛ جیمین....میـ...میشه باهات حرف بزنم؟
+ا...اره معلومه، بیا بریم تو اتاقم
؛ باش...
~ *ذهنش* نمیدونم چرا انقدر مظلوم بازی در میاره و نمیدونم اخرش واقعا چی کار میکنم، میبخشمش یا راه مون جدا میشه؟
/خب خب، جناب عالی توضیح میدی به ما
-وای حال ندارم
=گشااااااد...پنج ساعت نبودیناااااا، باید بدونیم داشتید چه غلطی میکردین
~شاید کار دیگه ای کرده
-چیـ...عههههه، تهیوووونگ
=٪/✓&اووووه
-خفه شیییید
ویو جیمین
با کوک رفتیم تو اتاقم و نشستیم رو تخت
+خب، بگو ببینم، چیشده؟
؛ خب...تهـ...تهیونگ باهام حرف نمیزنه *بغض*
+خب شاید خستس
؛ نه....اون هیچوقت دلمو نمیشکوند...هیچوقت نادیدم نمیگرفت...هیچوقت جلو جمع تحقیرم نمیکرد...هرچی میگفتم گوش میکرد تا اب تو دلم تکون نخوره...نمیزاشت کم تر از گل بهم بگن...اما الان، کاملا سرده *بغض سگی*
+کـ...کوک...*نگران*
؛ تهـ..تهیونگ...هق...دوسم ندارههه هق *گریه*
+این چه فکر مزخرفیه بچه؟
؛ اون ازم خسته شده...هق..
نتونستم تحملش کنم و بغلش کردم تا اروم بشه و دستمو کشیدم پشتش
+کوک از این فکرا نکن...شاید بی حوصله بود
؛ هق، نه...اون در هر حالتی..هق...حواسش بهم هست...هق...ینی بود هق..هق
+عیب نداره کوکی...من کمکت میکنم
از بغلش اومد بیرون و بهش نگاه کرد
؛ تو کمکم میکنی؟ چـ...چرا؟
+اولا اینکه تو ازم کمک خواستی، دوما که من به هم تیمی ها و دوستام کمک میکنم
؛ هـ...هم تیمی؟.. چی میگی؟
+یونگی نگفت؟
؛ چی رو؟
+اینکه صلح کردیم
؛ نه نگـ....چیییییی؟ صلححححح؟!
+اره...امروز
؛ واییییی.... بچه ها....
+نمیدونن
یه لحظه یادم رفت که داشتم عر میزدم، انقدر خوشحال بودم که جهش کردم پایین پیشه بچه ها که سه تا پله اخر رو سکندری خوردم و بچه ها اومدن پیشم
=وای بچه مواظـ....
که تهیونگ اومد جلوم و خیلی نگران به نظر میرسید
~خـ...خوبی؟ حواست کجاست؟ اگه با مخ میومدی زمین چی؟ اگه پات میشکست چی؟ اگهـ.....
؛ ته ته...ته ته جونم....من خوبم، اوکیم
~با...باشه
بلند شدم و رفتم سمت یونگی که اگر هم میمردم براش مهم نبود
؛ اهای مین!....
-چته؟
؛ میشه توضیح بدی؟
-لامصب الان واسه اینا توضیح دادممم
؛ اون نه...منظورم صلحت با کیم و پارکه
-سگ توش....
ببخشید دیر شد❤
یهو...
✓بوووووووم
«با ترس و تعجب از بغلش اومدم بیرون»
+مرررررگ، مکه کرم داری؟
✓کوفت، معلومه کجایید؟ واسه چی انقدر طول کشید؟ کجا رفتید؟ چرا باهم خوب شدید؟ چرا تو بغل هم بودیدن؟ ها؟...نکنهـ...
+یوگ؟
✓بله؟
+خفه شو
✓بلـ...چی؟
٪به به جناب مین بالاخره تشریف اوردن
-کار داشتم
/میشه بپرسم پنج ساعت چیکار داشتید؟
-یه کم طول کشید خب
=مطمئنی پنج ساعت یکمهههه؟
-حالا هست دیگههههه، گیر ندیدددد
؛ سلاام...*اروم و ناراحت طور*
+عه سلام، تو کجا بودی؟
؛ دسشویی *همونطوری دیگه*
+اها...خب...چیزی شده؟ چرا ناراحتی؟
؛ جیمین....میـ...میشه باهات حرف بزنم؟
+ا...اره معلومه، بیا بریم تو اتاقم
؛ باش...
~ *ذهنش* نمیدونم چرا انقدر مظلوم بازی در میاره و نمیدونم اخرش واقعا چی کار میکنم، میبخشمش یا راه مون جدا میشه؟
/خب خب، جناب عالی توضیح میدی به ما
-وای حال ندارم
=گشااااااد...پنج ساعت نبودیناااااا، باید بدونیم داشتید چه غلطی میکردین
~شاید کار دیگه ای کرده
-چیـ...عههههه، تهیوووونگ
=٪/✓&اووووه
-خفه شیییید
ویو جیمین
با کوک رفتیم تو اتاقم و نشستیم رو تخت
+خب، بگو ببینم، چیشده؟
؛ خب...تهـ...تهیونگ باهام حرف نمیزنه *بغض*
+خب شاید خستس
؛ نه....اون هیچوقت دلمو نمیشکوند...هیچوقت نادیدم نمیگرفت...هیچوقت جلو جمع تحقیرم نمیکرد...هرچی میگفتم گوش میکرد تا اب تو دلم تکون نخوره...نمیزاشت کم تر از گل بهم بگن...اما الان، کاملا سرده *بغض سگی*
+کـ...کوک...*نگران*
؛ تهـ..تهیونگ...هق...دوسم ندارههه هق *گریه*
+این چه فکر مزخرفیه بچه؟
؛ اون ازم خسته شده...هق..
نتونستم تحملش کنم و بغلش کردم تا اروم بشه و دستمو کشیدم پشتش
+کوک از این فکرا نکن...شاید بی حوصله بود
؛ هق، نه...اون در هر حالتی..هق...حواسش بهم هست...هق...ینی بود هق..هق
+عیب نداره کوکی...من کمکت میکنم
از بغلش اومد بیرون و بهش نگاه کرد
؛ تو کمکم میکنی؟ چـ...چرا؟
+اولا اینکه تو ازم کمک خواستی، دوما که من به هم تیمی ها و دوستام کمک میکنم
؛ هـ...هم تیمی؟.. چی میگی؟
+یونگی نگفت؟
؛ چی رو؟
+اینکه صلح کردیم
؛ نه نگـ....چیییییی؟ صلححححح؟!
+اره...امروز
؛ واییییی.... بچه ها....
+نمیدونن
یه لحظه یادم رفت که داشتم عر میزدم، انقدر خوشحال بودم که جهش کردم پایین پیشه بچه ها که سه تا پله اخر رو سکندری خوردم و بچه ها اومدن پیشم
=وای بچه مواظـ....
که تهیونگ اومد جلوم و خیلی نگران به نظر میرسید
~خـ...خوبی؟ حواست کجاست؟ اگه با مخ میومدی زمین چی؟ اگه پات میشکست چی؟ اگهـ.....
؛ ته ته...ته ته جونم....من خوبم، اوکیم
~با...باشه
بلند شدم و رفتم سمت یونگی که اگر هم میمردم براش مهم نبود
؛ اهای مین!....
-چته؟
؛ میشه توضیح بدی؟
-لامصب الان واسه اینا توضیح دادممم
؛ اون نه...منظورم صلحت با کیم و پارکه
-سگ توش....
ببخشید دیر شد❤
۶.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.