پارت هجده
پارت هجده
-سگ توش...
&اخی بچه رد داده
٪حیف شد پسر خوبی بود
؛ جدی دارم میگمممم، مگه نه جیمین؟
یونگی و جیمین به هم نگاه میکنن و یونگی ابرو بالا میندازه به معنی نه! و جیمین هم میگه...
+عاااا...بله درسته
-دارم خودمو نصف میکنممم
+خب چرا ندونن؟
-میفهمی حالا!
✓پس ینی الان ما تیمیم؟
~بله
&باهم کار میکنیم؟
~بله
٪موقتیه؟
~بله
/همینجا باهم زندگی میکنیم؟
~بلــ...اها، نه نمیدونم
/شما دوتا؟
-خبببب *نگاه به جیمین*
جیمین داره بال بال میزنه و میگه نههه
-خببب...بله، همینجا باهم زندگی میکنیممم
+انتقام بود نه؟
-چی فکر کردی؟
+انتقام
-درسته
+عقده ای
-همینه که هست
=خب خودمون باهم میسازیم ولی این دوتا...
/کاملا موافقم
&قرار هر روز دعوا و جر و بحث داشته باشیم
✓کوک؟
؛ ها؟
✓اخلاق تهیونگ چه شکلیه؟ اونم کلکل میکنه؟
؛ اممم...نه خب راستش، سرش تو لاک خودشه و اکثرا ساکته ولی اگه بخواد خودش باشه از دیوار بالا میره و از سقف میاد پایین
&✓اووو
=خب حالا اتاقا چی؟
/نکته ی ظریفی بود، اتاق تکلیفش چیه؟
+خببب...
-چندتا اتاق داره؟
+دوتا...
&✓سه تا
+دوتاس
&نه دیگه، اتاق من و یوگیوم، اتاق تو و....اجوما
+اها....اره راست میگی...ولی نه
٪چی؟ چرا؟
چـ...چون نه!
~پس چیکار کنیم متفکر؟
+چمدونم...یه کار دیگه بکنید
-خلی؟...میخوای اینجا بخوابیم؟
+شاید
-نه عمرا...حتی خودم وسایل اجوما رو جمع و جور میکنـ.....
+گفتم نههههه! *داد و لرزش*
=~؛ ✓&-/٪........
+میرم بخوابم
«جیمین گفت و رفت بالا و در هم محکم بست»
=چیشد یهو؟
-من نمیتونم با این جُسته و قیافه ای که داره به این دادِش عادت کنم
٪/منم
؛ ولی هیونگ خیلی مهربونه
&میدونم خودم که هم مهربونه هم کیوته هم کوچولو اما داد و اربده هاش واقعا فاکینگه
/اره انصافا
-من میرم پیش جیمین
~یونگیییی *شیطون*
-مرگ بگیری
ویو جیمین
دراز کشیده بودم و داشتم بی صدا گریه میکردم، نمیتونستم باهاش کنار بیام...سخت بود...داشتم به اینا فکر میکردم که صدا در اومد و منم سریع رفتم زیر پتو و خودمو زدم به خواب
-«اومدم تو و درو بستم و نشستم پایین تخت»
-هی بچه...پاشو، میدونم بیداری
+.......*سکوت*
-داری بازم گریه میکنی، نه؟
+ *باز هم سکوت*
-میدونم نمیشه...میدونم سخته، اما مگه تو نمیخوای انتقام بگیری؟ مگه نمیخوای لی رو از بین ببری؟ پس باید گذشتت رو رها کنی...و میدونم که واقعا سخته ولی اگه اینده ی بهتری میخوایی و دوس داری این عذاب وجدان از بین بره...پس...از گذشته بگذر و ایندتو بساز، باشه؟ میدونم بیداری پس... بهش فک کن!
بلند شدم و بالا سرش وایسادم و بهش خیره موندم و چند ثانیه بعد دیدم پتو داره میلرزه.....میدونستم! پتو رو زدم کنار و دیدم چشاش قرمزه و صورتش خیسه و با دستاش جلو دهانش رو گرفته تا صدایی ازش در نیاد.
و....
پارت بعدی رو ساعت دو میزارم❤
-سگ توش...
&اخی بچه رد داده
٪حیف شد پسر خوبی بود
؛ جدی دارم میگمممم، مگه نه جیمین؟
یونگی و جیمین به هم نگاه میکنن و یونگی ابرو بالا میندازه به معنی نه! و جیمین هم میگه...
+عاااا...بله درسته
-دارم خودمو نصف میکنممم
+خب چرا ندونن؟
-میفهمی حالا!
✓پس ینی الان ما تیمیم؟
~بله
&باهم کار میکنیم؟
~بله
٪موقتیه؟
~بله
/همینجا باهم زندگی میکنیم؟
~بلــ...اها، نه نمیدونم
/شما دوتا؟
-خبببب *نگاه به جیمین*
جیمین داره بال بال میزنه و میگه نههه
-خببب...بله، همینجا باهم زندگی میکنیممم
+انتقام بود نه؟
-چی فکر کردی؟
+انتقام
-درسته
+عقده ای
-همینه که هست
=خب خودمون باهم میسازیم ولی این دوتا...
/کاملا موافقم
&قرار هر روز دعوا و جر و بحث داشته باشیم
✓کوک؟
؛ ها؟
✓اخلاق تهیونگ چه شکلیه؟ اونم کلکل میکنه؟
؛ اممم...نه خب راستش، سرش تو لاک خودشه و اکثرا ساکته ولی اگه بخواد خودش باشه از دیوار بالا میره و از سقف میاد پایین
&✓اووو
=خب حالا اتاقا چی؟
/نکته ی ظریفی بود، اتاق تکلیفش چیه؟
+خببب...
-چندتا اتاق داره؟
+دوتا...
&✓سه تا
+دوتاس
&نه دیگه، اتاق من و یوگیوم، اتاق تو و....اجوما
+اها....اره راست میگی...ولی نه
٪چی؟ چرا؟
چـ...چون نه!
~پس چیکار کنیم متفکر؟
+چمدونم...یه کار دیگه بکنید
-خلی؟...میخوای اینجا بخوابیم؟
+شاید
-نه عمرا...حتی خودم وسایل اجوما رو جمع و جور میکنـ.....
+گفتم نههههه! *داد و لرزش*
=~؛ ✓&-/٪........
+میرم بخوابم
«جیمین گفت و رفت بالا و در هم محکم بست»
=چیشد یهو؟
-من نمیتونم با این جُسته و قیافه ای که داره به این دادِش عادت کنم
٪/منم
؛ ولی هیونگ خیلی مهربونه
&میدونم خودم که هم مهربونه هم کیوته هم کوچولو اما داد و اربده هاش واقعا فاکینگه
/اره انصافا
-من میرم پیش جیمین
~یونگیییی *شیطون*
-مرگ بگیری
ویو جیمین
دراز کشیده بودم و داشتم بی صدا گریه میکردم، نمیتونستم باهاش کنار بیام...سخت بود...داشتم به اینا فکر میکردم که صدا در اومد و منم سریع رفتم زیر پتو و خودمو زدم به خواب
-«اومدم تو و درو بستم و نشستم پایین تخت»
-هی بچه...پاشو، میدونم بیداری
+.......*سکوت*
-داری بازم گریه میکنی، نه؟
+ *باز هم سکوت*
-میدونم نمیشه...میدونم سخته، اما مگه تو نمیخوای انتقام بگیری؟ مگه نمیخوای لی رو از بین ببری؟ پس باید گذشتت رو رها کنی...و میدونم که واقعا سخته ولی اگه اینده ی بهتری میخوایی و دوس داری این عذاب وجدان از بین بره...پس...از گذشته بگذر و ایندتو بساز، باشه؟ میدونم بیداری پس... بهش فک کن!
بلند شدم و بالا سرش وایسادم و بهش خیره موندم و چند ثانیه بعد دیدم پتو داره میلرزه.....میدونستم! پتو رو زدم کنار و دیدم چشاش قرمزه و صورتش خیسه و با دستاش جلو دهانش رو گرفته تا صدایی ازش در نیاد.
و....
پارت بعدی رو ساعت دو میزارم❤
۴.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.