پارت نوزده
پارت نوزده
و بهم گفت
+چرا....اومدی تو؟*لرزش صدا و گرفتگی*
-سر همه چیز میزنی زیر گریه؟
+اگه...میخوای اذیتم کنی...برو بیرون
-میخوای بازمــ....
+نه!...مگه بچم که...هر دفعه بغلم کنی
-اره..تو بچه ای
+گمشو بیرون
دوباره رفت زیر پتو و پشتشو کرد به یونگی.
یونگی تخت رو دور زد و رو به رو جیمین دراز کشید. از زیر پتو اومد بیرون...
+گفتم برو...به چه اجازه ای...اومدی رو تختم؟
-به اجازه خودم
+برو نمیخوام کسی جلو چشم باشه
-چقدر ناز داری
+برووووو
با دستاش یونگی رو هل داد که بیوفته پایین که یونگی یهو دستاشو کشید و باز هم...
-این هم بار چهارم که امروز تو بغلم گریه میکنی
+«نمیدونم چرا اما به بغلاش نیاز دارم...بغلاش امنه...نمیخواستم مخالفت کنم، پس چشامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم»
ویو ته
رفتم ببینم یونگی کجا موند که دیدم تو بغل هم خوابیدن....کرم درونم گفت ازشون عکس بگیرم و صبح نشونش بدم. بعد اینکه عکسو گرفتم اومدم بیرون و چراغو خاموش کردم و در هم بستم
؛ چیکار میکردی؟
~یا خداا! تو باز کی اومدی؟ چرا به یهویی ظاهر شدنات عادت نمیکنم؟
؛ *تک خنده از حالت تهیونگ*
~«هنوزم با خنده هاش قلبم میلرزید و تند میزد»
؛ امشب اینجا میمونیم؟
~نمیدونم همه وسایلمون خونس
؛ پس میریم وسایلو جمع کنیم و باز برگردیم
~خب...اره، امشب میریم فردا برمیگردیم
؛ الان؟
~اره دیگه
؛ من برم باهاشون خدافظی کنم؟
~برووو
؛«بازم به خاطرش خندیدم و رفتم پایین»
؛ بچه هاااااا
٪&✓=چته؟
؛ خودافسسسس
&کجا میرید؟ مگه همینجا نمیمونید؟
؛ وسایلمونو نباید جمع کنیم؟
&اها اره راس میگی
✓ فردا برمیگردین؟
~اگه جناب پارررک همت کنه که وسایل اون اتاقو جمع کنیم اره
✓بهش حق بدید دیگه...سخته براش
~نمیدونم حالا، فعلا که میریم
٪میگم...دیان و یونگوک کجان؟
&دارن اتاق اجوما رو میبینن
~یکی بره صدا شون کنه
؛ من میرم
«کوک رفت»
~راستی فکر کنم در اینده اینجا بشید سه تا کاپل
✓چرا سه تا؟ دوتاییم که!
~بنظرتون یونگی کجاست؟
٪گفت میره پیش جیمین
~خب تا الان دارن چیکار میکنن؟
✓ایده ای ندارم
~ *عکسو نشون داد*
٪&✓برگاااااااااااااام
~حالا بهش نگید وگرنه پارم میکنه
&✓٪حله
خلاصه یونگوک و دیان و کوک اومدن پایین و رفتن خونشون. دیان و فابیان هم خودشونو تو اتاق یوگ و کای جا کردن.
*فردا، ساعت ۱۰ صبح*
ویو یونگی
چشمام و باز کردم و نور خورشید زد تو چِشَم
دستمو گرفتم جلو چشمام که جیمین پرده رو کشید
+سلام
- *همچنان هنگ*
+«خیلی بامزه شده بود، کیوت بود *خنده*»
=جیمیییییین
+هاااااان
=بیاااااااا
+الان میاااااااام
برگشتم سمت یونگی که انگار تازه داشت لود میشد
+دست صورتت رو بشور و برو پایین صبحانت رو بخور
-....باشه
+افرین
که یهو صدا شکستن چیزی اومد، جیمین سریع دوید رفت بیرون اتاق.....
نظر؟
و بهم گفت
+چرا....اومدی تو؟*لرزش صدا و گرفتگی*
-سر همه چیز میزنی زیر گریه؟
+اگه...میخوای اذیتم کنی...برو بیرون
-میخوای بازمــ....
+نه!...مگه بچم که...هر دفعه بغلم کنی
-اره..تو بچه ای
+گمشو بیرون
دوباره رفت زیر پتو و پشتشو کرد به یونگی.
یونگی تخت رو دور زد و رو به رو جیمین دراز کشید. از زیر پتو اومد بیرون...
+گفتم برو...به چه اجازه ای...اومدی رو تختم؟
-به اجازه خودم
+برو نمیخوام کسی جلو چشم باشه
-چقدر ناز داری
+برووووو
با دستاش یونگی رو هل داد که بیوفته پایین که یونگی یهو دستاشو کشید و باز هم...
-این هم بار چهارم که امروز تو بغلم گریه میکنی
+«نمیدونم چرا اما به بغلاش نیاز دارم...بغلاش امنه...نمیخواستم مخالفت کنم، پس چشامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم»
ویو ته
رفتم ببینم یونگی کجا موند که دیدم تو بغل هم خوابیدن....کرم درونم گفت ازشون عکس بگیرم و صبح نشونش بدم. بعد اینکه عکسو گرفتم اومدم بیرون و چراغو خاموش کردم و در هم بستم
؛ چیکار میکردی؟
~یا خداا! تو باز کی اومدی؟ چرا به یهویی ظاهر شدنات عادت نمیکنم؟
؛ *تک خنده از حالت تهیونگ*
~«هنوزم با خنده هاش قلبم میلرزید و تند میزد»
؛ امشب اینجا میمونیم؟
~نمیدونم همه وسایلمون خونس
؛ پس میریم وسایلو جمع کنیم و باز برگردیم
~خب...اره، امشب میریم فردا برمیگردیم
؛ الان؟
~اره دیگه
؛ من برم باهاشون خدافظی کنم؟
~برووو
؛«بازم به خاطرش خندیدم و رفتم پایین»
؛ بچه هاااااا
٪&✓=چته؟
؛ خودافسسسس
&کجا میرید؟ مگه همینجا نمیمونید؟
؛ وسایلمونو نباید جمع کنیم؟
&اها اره راس میگی
✓ فردا برمیگردین؟
~اگه جناب پارررک همت کنه که وسایل اون اتاقو جمع کنیم اره
✓بهش حق بدید دیگه...سخته براش
~نمیدونم حالا، فعلا که میریم
٪میگم...دیان و یونگوک کجان؟
&دارن اتاق اجوما رو میبینن
~یکی بره صدا شون کنه
؛ من میرم
«کوک رفت»
~راستی فکر کنم در اینده اینجا بشید سه تا کاپل
✓چرا سه تا؟ دوتاییم که!
~بنظرتون یونگی کجاست؟
٪گفت میره پیش جیمین
~خب تا الان دارن چیکار میکنن؟
✓ایده ای ندارم
~ *عکسو نشون داد*
٪&✓برگاااااااااااااام
~حالا بهش نگید وگرنه پارم میکنه
&✓٪حله
خلاصه یونگوک و دیان و کوک اومدن پایین و رفتن خونشون. دیان و فابیان هم خودشونو تو اتاق یوگ و کای جا کردن.
*فردا، ساعت ۱۰ صبح*
ویو یونگی
چشمام و باز کردم و نور خورشید زد تو چِشَم
دستمو گرفتم جلو چشمام که جیمین پرده رو کشید
+سلام
- *همچنان هنگ*
+«خیلی بامزه شده بود، کیوت بود *خنده*»
=جیمیییییین
+هاااااان
=بیاااااااا
+الان میاااااااام
برگشتم سمت یونگی که انگار تازه داشت لود میشد
+دست صورتت رو بشور و برو پایین صبحانت رو بخور
-....باشه
+افرین
که یهو صدا شکستن چیزی اومد، جیمین سریع دوید رفت بیرون اتاق.....
نظر؟
۷.۱k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.