داشتن باهم حرف میزدن..به حرفاشون که دقت کردم دیدم طاها دا
داشتن باهم حرف میزدن..به حرفاشون که دقت کردم دیدم طاها داره درمورد اینکه هلیکوپترش از کاکائو ساخته شده میگه
خندم گرفت ایناهم دنیایی دارنااا
حالا طاها داشت بازارگرمی میکرد و میگفت شیرین واقعا تاحالا نخوردی؟!
و شیرین میگفت نهه نخوردم تا حالا
با یه حالتی طاهارو نگا کردم که شاید کمی خجالت بکشه و دست برداره😂 اومد کنارم لباسمو گرفت کشید پایین ک هم قدش بشم و در گوشم گفت بهش نگو الکی میگم لطفاا
بهش نگاهی انداختم و سرمو تکون دادم
شیرین گفت ابجی چی گفت بهتتت جوابشو ندادم و طاها گفت هیچییی بهش گفتم که الکی گفتم که این اسباب بازیه و واقعنی خوراکیه
با چشاش داشت التماس میکرد که بهش چیزی نگم
شیرین رو بردم تا لباساشو عوض کنم
رفتیم تو اتاق گفتم شیرین واقعا باور کردی که اون خوراکیه؟
گفت یعنی الکیه؟
گفتم خب فکر کن کمی به نظر خودت
کمی فکر کرد و داد زد طااهااا داری الکی میگی بهم من فهمیدم
و طاها گفت باشه اگ الکیه الان گاز میزنم خودم میخورم یه گاز زدم الان تازه
شیرین افتاد تو هول ولا و گفت خب خب باشه تو راس میگی نخور تا بیام
وقتی شیرین رفت تو حال بهش گفت هاها گولت زدم این خوراکی نیست دیدی نفهمیدییی
و شیرین ک مدعی بود فهمیده
به شدت رفته بودم تو فکر..چقد رفتارا اشنا بود...چقدر تهدیدا آشنا بود...چقدر همچی آشنا بود
نمیدونم تا کی باید با دیدن و شنیدن یه سری چیزا یاد اون ماجرا بیفتم
یاد اینکه چقد زمانمون تلف شد و اخرش هممون خسته یه گوشه تو تاریکی وایسادیم
هرکسی توی تاریکی خودش سعی میکنه دنیاشو روشن کنه با فراموش کردن این ماجرا...
خندم گرفت ایناهم دنیایی دارنااا
حالا طاها داشت بازارگرمی میکرد و میگفت شیرین واقعا تاحالا نخوردی؟!
و شیرین میگفت نهه نخوردم تا حالا
با یه حالتی طاهارو نگا کردم که شاید کمی خجالت بکشه و دست برداره😂 اومد کنارم لباسمو گرفت کشید پایین ک هم قدش بشم و در گوشم گفت بهش نگو الکی میگم لطفاا
بهش نگاهی انداختم و سرمو تکون دادم
شیرین گفت ابجی چی گفت بهتتت جوابشو ندادم و طاها گفت هیچییی بهش گفتم که الکی گفتم که این اسباب بازیه و واقعنی خوراکیه
با چشاش داشت التماس میکرد که بهش چیزی نگم
شیرین رو بردم تا لباساشو عوض کنم
رفتیم تو اتاق گفتم شیرین واقعا باور کردی که اون خوراکیه؟
گفت یعنی الکیه؟
گفتم خب فکر کن کمی به نظر خودت
کمی فکر کرد و داد زد طااهااا داری الکی میگی بهم من فهمیدم
و طاها گفت باشه اگ الکیه الان گاز میزنم خودم میخورم یه گاز زدم الان تازه
شیرین افتاد تو هول ولا و گفت خب خب باشه تو راس میگی نخور تا بیام
وقتی شیرین رفت تو حال بهش گفت هاها گولت زدم این خوراکی نیست دیدی نفهمیدییی
و شیرین ک مدعی بود فهمیده
به شدت رفته بودم تو فکر..چقد رفتارا اشنا بود...چقدر تهدیدا آشنا بود...چقدر همچی آشنا بود
نمیدونم تا کی باید با دیدن و شنیدن یه سری چیزا یاد اون ماجرا بیفتم
یاد اینکه چقد زمانمون تلف شد و اخرش هممون خسته یه گوشه تو تاریکی وایسادیم
هرکسی توی تاریکی خودش سعی میکنه دنیاشو روشن کنه با فراموش کردن این ماجرا...
۱۴.۳k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.