پارت هشتاد و چهار
پارت هشتاد و چهار
رمان دیدن دوباره ی تو
با صدای شروین آروم لای چشامو باز کردم....
ستاره _ هنوز نرسیدیم ؟....
شروین _ نه ربع ساعت دیگه میرسیم...
آهانی گفتم که به صندلی عقب اشاره کرد و گفت...
شروین_ برات غذا گرفتم خواب بودی نخواستم بیدارت کنم...
دست کردم از پشت و غذاهارو برداشتم دو جعبه پیتزا و مرغ سوخاری بود....
ستاره _ مگه خودت نخوردی....
شروین ابروهاشو انداخت بالا و گفت...
شروین_ نه اشکان گفت زود راه بیوفتیم تا زود برسیم منم وقت نکردم بخورم ....
ستاره _ خب بزن کنار تا بخوریم بعد راه بیوفت ....
شروین _ نه دیر میشه باید زود برسیم تو بخور م...
با تیکه ی پیتزایی که گذاشتم تو دهنش بقیه حرفش نصفه موند...
ستاره _ نمیشه تا برسیم ضعف میکنی...
شروین با خنده سرشو تکون داد و زیر لب: از دست تو...
با این حرف نیشمو تا ته باز کردم شروین نگاهی به من کرد..
شروین_ بند پشه نره...
با این حرف خنده از رو لبم ماسید و جاش اخم کردم...
شروین_ خیله خب معذرت میخوام بد عنق...
ستاره _ خودتی!..
شروین _ باشه باشه هر چی تو بگی فقط غذا رو رد کن بیاد که دارم میمیرم از گشنگی ...
پرویی نثارش کردم و یه تیکه مرغ سوخاری گذاشتم دهنش.... #شروین
چقدر این دختر تودل برو بود...
هم قیافش و هم خودش مثل فرشته هاست...
باید هرجوری هست بهش بگم دوسش دارم ... نباید از دستش بدم...
خخخخ.. وفتی اخم میکنه خیلی زشت میشه برای همین زیاد حرصش رو در نمیارم...
همونطور که داشت به من غذا میداد خودش هم میخورد...
الاهیی... #ستاره
اخیششششش ...
بالاخره رسیدیم....
از ویلا تا دریا فقط ده دقیقه راه بود و همینش خیلی خوب بود....
وللش بعدا دریا هم میریم ...
یه ویلای دوبلکس بود .....
که یه باغ خیلی بزگ داش همش هم پر بود از درخت پرتغال یه آلاچیق هم کنار ویلا بود....
یه زمین فوتبال کوچولو هم داشت...
ایولللل خوب شد توپ آوردم...
وارد ویلا شدیم اول سالن پذیرایی بود که با مبلمان های سلطنتی چیدمان شده بود .. آشپز خونه هم تقریبا بزرگ بود و همه نوع امکاناتی داشت...
از پزیرایی دوتا پله میخورد و میرفت سالن نشیمن که با کاناپه ی راحتی چیدمان شده بود... و تلویزیون ۵۵ اینچ هم روی دیوار خود نمایی میکرد....
طبقه ی بالا هم دوتا اتاق خواب داشت و هر اتاق هم حموم و دستشویی داشت... در کل خونه نه بزرگ بود و نه کوچیک اتاقاش هم تقریبا سی و پنج متری میشدن....
تا جایی که فهمیدم ویلا مال شروین ایناست...
بعد از دید زدن خونه وسایلمو گذاشتم تو یکی از اتاقا و لباسام رو عوض کردم و توپ فوتبالم رو برداشتم رفتم پیش بچه ها که تو سالن نشیمن بودن....
ستاره _ بچه ها کی میاد فوتبال؟
اشکان _ من که حال ندارم...
عسل_ باز تو شروع کردی ... منم نمیام ..
ستاره _ پوفففف... شروین تو میای؟ #شروین
چــــی من برم فوتبال آخه من که از فوتبال چیزی سرم نمیشه...
رمان دیدن دوباره ی تو
با صدای شروین آروم لای چشامو باز کردم....
ستاره _ هنوز نرسیدیم ؟....
شروین _ نه ربع ساعت دیگه میرسیم...
آهانی گفتم که به صندلی عقب اشاره کرد و گفت...
شروین_ برات غذا گرفتم خواب بودی نخواستم بیدارت کنم...
دست کردم از پشت و غذاهارو برداشتم دو جعبه پیتزا و مرغ سوخاری بود....
ستاره _ مگه خودت نخوردی....
شروین ابروهاشو انداخت بالا و گفت...
شروین_ نه اشکان گفت زود راه بیوفتیم تا زود برسیم منم وقت نکردم بخورم ....
ستاره _ خب بزن کنار تا بخوریم بعد راه بیوفت ....
شروین _ نه دیر میشه باید زود برسیم تو بخور م...
با تیکه ی پیتزایی که گذاشتم تو دهنش بقیه حرفش نصفه موند...
ستاره _ نمیشه تا برسیم ضعف میکنی...
شروین با خنده سرشو تکون داد و زیر لب: از دست تو...
با این حرف نیشمو تا ته باز کردم شروین نگاهی به من کرد..
شروین_ بند پشه نره...
با این حرف خنده از رو لبم ماسید و جاش اخم کردم...
شروین_ خیله خب معذرت میخوام بد عنق...
ستاره _ خودتی!..
شروین _ باشه باشه هر چی تو بگی فقط غذا رو رد کن بیاد که دارم میمیرم از گشنگی ...
پرویی نثارش کردم و یه تیکه مرغ سوخاری گذاشتم دهنش.... #شروین
چقدر این دختر تودل برو بود...
هم قیافش و هم خودش مثل فرشته هاست...
باید هرجوری هست بهش بگم دوسش دارم ... نباید از دستش بدم...
خخخخ.. وفتی اخم میکنه خیلی زشت میشه برای همین زیاد حرصش رو در نمیارم...
همونطور که داشت به من غذا میداد خودش هم میخورد...
الاهیی... #ستاره
اخیششششش ...
بالاخره رسیدیم....
از ویلا تا دریا فقط ده دقیقه راه بود و همینش خیلی خوب بود....
وللش بعدا دریا هم میریم ...
یه ویلای دوبلکس بود .....
که یه باغ خیلی بزگ داش همش هم پر بود از درخت پرتغال یه آلاچیق هم کنار ویلا بود....
یه زمین فوتبال کوچولو هم داشت...
ایولللل خوب شد توپ آوردم...
وارد ویلا شدیم اول سالن پذیرایی بود که با مبلمان های سلطنتی چیدمان شده بود .. آشپز خونه هم تقریبا بزرگ بود و همه نوع امکاناتی داشت...
از پزیرایی دوتا پله میخورد و میرفت سالن نشیمن که با کاناپه ی راحتی چیدمان شده بود... و تلویزیون ۵۵ اینچ هم روی دیوار خود نمایی میکرد....
طبقه ی بالا هم دوتا اتاق خواب داشت و هر اتاق هم حموم و دستشویی داشت... در کل خونه نه بزرگ بود و نه کوچیک اتاقاش هم تقریبا سی و پنج متری میشدن....
تا جایی که فهمیدم ویلا مال شروین ایناست...
بعد از دید زدن خونه وسایلمو گذاشتم تو یکی از اتاقا و لباسام رو عوض کردم و توپ فوتبالم رو برداشتم رفتم پیش بچه ها که تو سالن نشیمن بودن....
ستاره _ بچه ها کی میاد فوتبال؟
اشکان _ من که حال ندارم...
عسل_ باز تو شروع کردی ... منم نمیام ..
ستاره _ پوفففف... شروین تو میای؟ #شروین
چــــی من برم فوتبال آخه من که از فوتبال چیزی سرم نمیشه...
۱۲.۳k
۱۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.