پارت هشتاد و دوم
پارت هشتاد و دوم
رمان دیدین دوباره ی تو
ستاره _ باشه ...
همین که خواستم پاشم ترانه تموم شد و یه ترانه ی دیگه پخش شد .....
وااااا اینم شانس منه....
پسره _ بیا بریم دیگه..
ستاره _ نه نه من رقص بلد نیستم ....
پسره _ تو که گفتی باشه ...
وااای اینم چقدر سمچه ....
ستاره _ آقا من منصرف شدم ...
پسره _ مگه دست خودته...
بعد هم دست منو کشید ...
ستاره_ ولمم کنننن.. جیـــــــــــــــــغ.... ولــــم کـــنننن...
لامصب عجب زوریم داشت...
همونجور که سعی میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون یکی با مشت زد تو دهن پسره...
فرشته نجات_ عوضی با ناموس مردم چیکار داری....
پسره _ داداش تو برو به دامادیت برس به تو چه...
خخخخ ..... فکر کردین شروین میاد منو نجات بده ..
اون فقط مثل برج زهر مار وایساده بود نگامون می کرد و این سینا داداش گلم بود که اومده بود منو نجات بده...
سینا _ عوضی خواهرمهه...
پسره با این حرف دست منو ول کرد و با یه ببخشید ازمون دور شد ....
آخیشششش.... راحت شدم...
سینا _ این چه سر و وضعیه...
ستاره _ هان؟
سینا پوفی از سر کلافگی کشید و زیر لب زمزمه کرد: پووففف باز این خل بازیاش شروع شد...
بعد هم رو به من کرد و ادامه داد ....
سینا_ شروین کجاست؟
ستاره_ داره خوش میگزرونه ... بعد هم به طرف شروین که اونجا وایساده بود اشاره کردم ...ولی اینبار بدون دختر یعنی تک و تنها وایساده و بود و کلشو تو گوشیش کرده بود....
سینا آهانی گفت و رفت پیش شروین .....
بعد چند دقه صحبت شروین اومد پیش من و گفت...
شروین _ پاشو لباساتو بپوش بریم....
ستاره _ وااا کجاا؟؟
شروین _ شمال
ستاره _ چــــــــــــــی!!!شــــــــــــمــــــال...
شروین با همون خونسردی زاتیش اوهومی گفت و ادامه داد...
شروین_ بدو بریم خونتون لباسات رو جمع کن ..اشکان و عسل هم میان .. فردا هم سینا و پریا میان..
فکر بدی هم نبود چون من عاشق شمال بودم...
باشه ای گفتم و سریع مانتو و شالمو پوشیدم و با شروین از سالن خارج شدیم همزمان با ما عسل و اشکان هم اومدن شروین گفت سوییچ ماشینم رو بدم به اشکان تا اونا با ماشین من بیان ... منم مخالفتی نکردم و سوییچ رو دادم به اشکان و سوار ماشین شروین شدم.....
رمان دیدین دوباره ی تو
ستاره _ باشه ...
همین که خواستم پاشم ترانه تموم شد و یه ترانه ی دیگه پخش شد .....
وااااا اینم شانس منه....
پسره _ بیا بریم دیگه..
ستاره _ نه نه من رقص بلد نیستم ....
پسره _ تو که گفتی باشه ...
وااای اینم چقدر سمچه ....
ستاره _ آقا من منصرف شدم ...
پسره _ مگه دست خودته...
بعد هم دست منو کشید ...
ستاره_ ولمم کنننن.. جیـــــــــــــــــغ.... ولــــم کـــنننن...
لامصب عجب زوریم داشت...
همونجور که سعی میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون یکی با مشت زد تو دهن پسره...
فرشته نجات_ عوضی با ناموس مردم چیکار داری....
پسره _ داداش تو برو به دامادیت برس به تو چه...
خخخخ ..... فکر کردین شروین میاد منو نجات بده ..
اون فقط مثل برج زهر مار وایساده بود نگامون می کرد و این سینا داداش گلم بود که اومده بود منو نجات بده...
سینا _ عوضی خواهرمهه...
پسره با این حرف دست منو ول کرد و با یه ببخشید ازمون دور شد ....
آخیشششش.... راحت شدم...
سینا _ این چه سر و وضعیه...
ستاره _ هان؟
سینا پوفی از سر کلافگی کشید و زیر لب زمزمه کرد: پووففف باز این خل بازیاش شروع شد...
بعد هم رو به من کرد و ادامه داد ....
سینا_ شروین کجاست؟
ستاره_ داره خوش میگزرونه ... بعد هم به طرف شروین که اونجا وایساده بود اشاره کردم ...ولی اینبار بدون دختر یعنی تک و تنها وایساده و بود و کلشو تو گوشیش کرده بود....
سینا آهانی گفت و رفت پیش شروین .....
بعد چند دقه صحبت شروین اومد پیش من و گفت...
شروین _ پاشو لباساتو بپوش بریم....
ستاره _ وااا کجاا؟؟
شروین _ شمال
ستاره _ چــــــــــــــی!!!شــــــــــــمــــــال...
شروین با همون خونسردی زاتیش اوهومی گفت و ادامه داد...
شروین_ بدو بریم خونتون لباسات رو جمع کن ..اشکان و عسل هم میان .. فردا هم سینا و پریا میان..
فکر بدی هم نبود چون من عاشق شمال بودم...
باشه ای گفتم و سریع مانتو و شالمو پوشیدم و با شروین از سالن خارج شدیم همزمان با ما عسل و اشکان هم اومدن شروین گفت سوییچ ماشینم رو بدم به اشکان تا اونا با ماشین من بیان ... منم مخالفتی نکردم و سوییچ رو دادم به اشکان و سوار ماشین شروین شدم.....
۱۴.۹k
۱۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.