ویو جونگکوک
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۷۹
"ویو جونگکوک".
که یه گوشه ایی کنار یه بچه خیلی کوچیک دیدمشش.
نمیدونم این همه نگرانی برایه یه دختر ۲۰ و خورده ایی ساله از کجا امد...ولی هب قشنگ داشت روم تاثیر می زاشت..
باید یجور ادبش کنم که دیگه انقدر بی خبر ناپدید نشه.
به سمتش رفتم.
کوک: معلوم هست ....
با دیدن اون بچه کنار و دیدن اشکاش
که انگار دختره بچه داشت گریه می کرد..
چییزی نگفتم..
کوک: اینجا چخبره؟؟
جنا از جاش بلند شد و با لحن مظلوم و ناراحتی گفت :
_گم شده...
اول بخواطر لحنش که انگار میخواست گریه کنه تعجب کردم
و بعد به اون بچه نگاه کردم..
چشمایه رنگیش و صورت سفیدش از شدت گریه قرمز شده بودن..
رو یه زانوم نشستم.
کوک: گریه نکن دختر کوچولو ،الان مامان بابات و پیدا میکنیم..
_و...ولی..من با.با با بزرگم امدم.او..و نیستشش..
جوری حق حق می کرد و عین چی اشک می ریخت که تصمیم گرفتم یکم از غرور بیخودیم و کنار بزارم.
کوک: میای بریم دونبالش؟؟؟..
جنا: بهش گفتم ولی قبول نکرد...
محکم بچه رو گرفتم و همراه با خودم بلندش کردم.
کوک: ببین الان بزرگتر شدی..فقط کافیه ببینی کدوم از این ادما بابا بزرگتن..باشه؟؟کار سختی نیست..
یکم اشکاش و با دستایه کوجولوش پاک کرد.
جنا عین بچه اردک ناراحت پشت سرم می امد.
کوک: چند سالته ؟؟؟
یکی از دستاش و اورد جلو عدد ۳ و نشون داد.
_ این قدر...
کوک: عه...
خیره ریزه میزه بود..
و خب الانکه داشتم تلاش میکردم به حرفش بگیرم..انگار داشت رویه واقعی و شیطونش و نشونم می داد.
کوک: اسمت چیه؟؟..
_:اوممم.نمدونم...
کوک: چی؟ اسمت و نمیدونی؟؟
_هرکی یهچییز ..صدام..میکونه..
بین کلمه هاش مکث می کرد.
کوک:اشکال نداره..راستی میدونستی منمی ه دختر دارم..؟
_: واقعا؟؟کوووجاش؟
دست جنارو از پشتم گرفتم و کشیدمش جلو
.
کوک: اینا ها اینه...
_واقعا؟؟
جنا با یه حالتی متعحب نگام کرد..
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۷۹
"ویو جونگکوک".
که یه گوشه ایی کنار یه بچه خیلی کوچیک دیدمشش.
نمیدونم این همه نگرانی برایه یه دختر ۲۰ و خورده ایی ساله از کجا امد...ولی هب قشنگ داشت روم تاثیر می زاشت..
باید یجور ادبش کنم که دیگه انقدر بی خبر ناپدید نشه.
به سمتش رفتم.
کوک: معلوم هست ....
با دیدن اون بچه کنار و دیدن اشکاش
که انگار دختره بچه داشت گریه می کرد..
چییزی نگفتم..
کوک: اینجا چخبره؟؟
جنا از جاش بلند شد و با لحن مظلوم و ناراحتی گفت :
_گم شده...
اول بخواطر لحنش که انگار میخواست گریه کنه تعجب کردم
و بعد به اون بچه نگاه کردم..
چشمایه رنگیش و صورت سفیدش از شدت گریه قرمز شده بودن..
رو یه زانوم نشستم.
کوک: گریه نکن دختر کوچولو ،الان مامان بابات و پیدا میکنیم..
_و...ولی..من با.با با بزرگم امدم.او..و نیستشش..
جوری حق حق می کرد و عین چی اشک می ریخت که تصمیم گرفتم یکم از غرور بیخودیم و کنار بزارم.
کوک: میای بریم دونبالش؟؟؟..
جنا: بهش گفتم ولی قبول نکرد...
محکم بچه رو گرفتم و همراه با خودم بلندش کردم.
کوک: ببین الان بزرگتر شدی..فقط کافیه ببینی کدوم از این ادما بابا بزرگتن..باشه؟؟کار سختی نیست..
یکم اشکاش و با دستایه کوجولوش پاک کرد.
جنا عین بچه اردک ناراحت پشت سرم می امد.
کوک: چند سالته ؟؟؟
یکی از دستاش و اورد جلو عدد ۳ و نشون داد.
_ این قدر...
کوک: عه...
خیره ریزه میزه بود..
و خب الانکه داشتم تلاش میکردم به حرفش بگیرم..انگار داشت رویه واقعی و شیطونش و نشونم می داد.
کوک: اسمت چیه؟؟..
_:اوممم.نمدونم...
کوک: چی؟ اسمت و نمیدونی؟؟
_هرکی یهچییز ..صدام..میکونه..
بین کلمه هاش مکث می کرد.
کوک:اشکال نداره..راستی میدونستی منمی ه دختر دارم..؟
_: واقعا؟؟کوووجاش؟
دست جنارو از پشتم گرفتم و کشیدمش جلو
.
کوک: اینا ها اینه...
_واقعا؟؟
جنا با یه حالتی متعحب نگام کرد..
- ۷۷.۴k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط