ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۷۷
"ویو جنا"
سوار ماشین شدیم...
___
اول با دیدن باغ وحش انگار انرژی گرفتمممم.
نمیدونم چرا...
وقتی واردش شدیم اصلا به جونگکوک اهمیت ندادم
اولین قفس. پر خرگوش بود..
قهوه ایی و سفید و پشمااااللووو
عین ندید پدیدا به قفس چسبیدم...
جنا: وای خدداااا....اینارو
برگشتم سمت جونگکوک..
یه لحظه مگث کردم.
دوباره به خرگوشا نگاه کردم..
یه دفعه با انرژی گفتم:
جنا: جونگکوک رفیقاااتتتتت
سرش و چرخوند سمتم و با دیدن خر گوشا چپ چپ نگام کرد و دست به سینه جلو رفت.
خودم بهش رسوندم و درحالی که به قفسه ها نگا میکردم.
گفتم:
_حالا نجنگ باهامون ..چییزی نگفتم که..
فهمیدم که وایسا..
برگشتم و بهش نگاه کردم.
وا خو چیه..
انگار دهن باز کرد چییزی بگه با دیدن قفس گور خرا ...
از کنارش رد شدم..
جنا: اوناارو..
با زوق بهشون نگاه می کردم..
جنا: اینا عین خونتن سفید سیاهه..
کوک: خیلی خوشحالم میکنی اگه انقدر تشبیه نکنییی..زندگیم و با اینا...
جنا: چیه خو؟؟..
دستش و گرفتم و با حالت شوخی..گفتم:
_اصلا بیا بریم من و پیدا کنیم...
"ویو جونگکوک"
دیگه داشت با دوتا حرف کلافم می کرد.
ولی وقتی دستم و گرفت و بیخیال دونبال خودش کشوند، انگار همچی یادم رفت.
عین این احمقا رفتار می کرد .
و جالب بود من خوشم می امد.
یه دفعه وایساد که چون تو فکر بود خودم بهش..
بهش نگاه کردم.
و رد نگاهش و دونبال کردم که دیدم رو قفس*در اصل یه اتاقک ماننده* مارا متوقف شد.
کوک: چیه؟؟
یکم بیشتر خودش و بهم چسبوند..
و انگار دست خودش نبود.
و حتی چنگش تو دستم فرو رفت.
جنا: ب..بیا از ای..نجا رد شیم
و به راهش ادامه داد..
کوک:چیشده!!؟
حنا: چ..چی باید بشه!!؟؟
کوک: از مار میترسی؟؟..
خودش و حمع و جور کرد و گفت:
_ یکمی...
یکم برایه صاف شدن صداش سلفه کرد و گفت:
_اینجا چرا میمون نداره..
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۷۷
"ویو جنا"
سوار ماشین شدیم...
___
اول با دیدن باغ وحش انگار انرژی گرفتمممم.
نمیدونم چرا...
وقتی واردش شدیم اصلا به جونگکوک اهمیت ندادم
اولین قفس. پر خرگوش بود..
قهوه ایی و سفید و پشمااااللووو
عین ندید پدیدا به قفس چسبیدم...
جنا: وای خدداااا....اینارو
برگشتم سمت جونگکوک..
یه لحظه مگث کردم.
دوباره به خرگوشا نگاه کردم..
یه دفعه با انرژی گفتم:
جنا: جونگکوک رفیقاااتتتتت
سرش و چرخوند سمتم و با دیدن خر گوشا چپ چپ نگام کرد و دست به سینه جلو رفت.
خودم بهش رسوندم و درحالی که به قفسه ها نگا میکردم.
گفتم:
_حالا نجنگ باهامون ..چییزی نگفتم که..
فهمیدم که وایسا..
برگشتم و بهش نگاه کردم.
وا خو چیه..
انگار دهن باز کرد چییزی بگه با دیدن قفس گور خرا ...
از کنارش رد شدم..
جنا: اوناارو..
با زوق بهشون نگاه می کردم..
جنا: اینا عین خونتن سفید سیاهه..
کوک: خیلی خوشحالم میکنی اگه انقدر تشبیه نکنییی..زندگیم و با اینا...
جنا: چیه خو؟؟..
دستش و گرفتم و با حالت شوخی..گفتم:
_اصلا بیا بریم من و پیدا کنیم...
"ویو جونگکوک"
دیگه داشت با دوتا حرف کلافم می کرد.
ولی وقتی دستم و گرفت و بیخیال دونبال خودش کشوند، انگار همچی یادم رفت.
عین این احمقا رفتار می کرد .
و جالب بود من خوشم می امد.
یه دفعه وایساد که چون تو فکر بود خودم بهش..
بهش نگاه کردم.
و رد نگاهش و دونبال کردم که دیدم رو قفس*در اصل یه اتاقک ماننده* مارا متوقف شد.
کوک: چیه؟؟
یکم بیشتر خودش و بهم چسبوند..
و انگار دست خودش نبود.
و حتی چنگش تو دستم فرو رفت.
جنا: ب..بیا از ای..نجا رد شیم
و به راهش ادامه داد..
کوک:چیشده!!؟
حنا: چ..چی باید بشه!!؟؟
کوک: از مار میترسی؟؟..
خودش و حمع و جور کرد و گفت:
_ یکمی...
یکم برایه صاف شدن صداش سلفه کرد و گفت:
_اینجا چرا میمون نداره..
- ۸۴.۸k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط