ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۷۸
"ویو جنا"
_اینجا چرا میمون نداره....؟؟؟
جونگکوک یکم اطراف و نگاه کرد..
کوک: نمیبینم،میمون میخوای جیکار؟؟
جنا: میخوام بدونم هیکلاشو عین تو فیلما عظله ایی هست یا نه..
مودی نگام کرد.
کوک: اون میمون نیست،گوریله
جنا: عه..حالا ..هرچی
کوک: جرا فکر کردی هیکلین؟؟؟
جنا: اخه گندن..
کوک: نبابااا..
جنا: بیا یه نقشه پیدا کنیم که جایه قفسارو بگه...
رو یه ستون نقشه رو پیدا کردم و با دقت نگاش کردم.
جنا: خب..خب ....گوریلاااا کجان؟؟؟......اوممممم.....اهااا..اینجا...بیا بریم..
کوک: کجان؟؟
جنا: به من اعتماد کن..من راه و بلدم..
یه ابروش و بالا انداخت..
کوک: عهه!!؟
یکمی تو راه گیج شدم..ولی تا چشم باز کردم دیدم به مقصد مورد نظر رسیدم.
جنا: بفرماا...
سمت قفس رفتم..
وای خدا پقدر زشتیینننن..
خیلی دوستون دارممم
یکیشون که نزدیک بود دستش و سمتم بلند کرد..
جنا: واییی میخوای دست بدی بامم؟؟؟
دستم و از نرده ها رد کردم که بهش برسونم ولی جونگکوک با یه دستش دور کمرم از قفس دورم کرد..
کوک: نکن مگه خرییی اخه..
جنا: باشه باشهههه
ولم کرد..که به راه ادامه دادم
"ویو جونگکوک"
خلاصه با چرخوندنم بین قفسا...
و کلی خنگ بازی و و حرص دادن من تصمیم گرفت تمومش کنیم..
داشتیم به سمت خروحی میرفتیم.
تقریبا دو ساعته اینجاییم و ساعت ۸ بود.
ولی خانم انگار قصد نداشت دل بکنه و تا لخطه اخر به حیوونایی که قبلا دیده بود نگاه می کرد.
به خروجی که رسیدیم برگشتم چییزی بهش بگم ولی دیدم نیست..
یکم دور خودم چرخیدم.
کجا ناپدید شد تو این شلوغیی؟؟
همین الان اینجا بود.
خواستم بهش زنگ بزنم ولی یادم امد خانوم گوشی نداره...
وای خدا این دیگه کیهه..
دیگه داشت خونم به جوش میرسید..
که یه گوشه ایی کنار یه بچه خیلی کوچیک دیدمشش.
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۷۸
"ویو جنا"
_اینجا چرا میمون نداره....؟؟؟
جونگکوک یکم اطراف و نگاه کرد..
کوک: نمیبینم،میمون میخوای جیکار؟؟
جنا: میخوام بدونم هیکلاشو عین تو فیلما عظله ایی هست یا نه..
مودی نگام کرد.
کوک: اون میمون نیست،گوریله
جنا: عه..حالا ..هرچی
کوک: جرا فکر کردی هیکلین؟؟؟
جنا: اخه گندن..
کوک: نبابااا..
جنا: بیا یه نقشه پیدا کنیم که جایه قفسارو بگه...
رو یه ستون نقشه رو پیدا کردم و با دقت نگاش کردم.
جنا: خب..خب ....گوریلاااا کجان؟؟؟......اوممممم.....اهااا..اینجا...بیا بریم..
کوک: کجان؟؟
جنا: به من اعتماد کن..من راه و بلدم..
یه ابروش و بالا انداخت..
کوک: عهه!!؟
یکمی تو راه گیج شدم..ولی تا چشم باز کردم دیدم به مقصد مورد نظر رسیدم.
جنا: بفرماا...
سمت قفس رفتم..
وای خدا پقدر زشتیینننن..
خیلی دوستون دارممم
یکیشون که نزدیک بود دستش و سمتم بلند کرد..
جنا: واییی میخوای دست بدی بامم؟؟؟
دستم و از نرده ها رد کردم که بهش برسونم ولی جونگکوک با یه دستش دور کمرم از قفس دورم کرد..
کوک: نکن مگه خرییی اخه..
جنا: باشه باشهههه
ولم کرد..که به راه ادامه دادم
"ویو جونگکوک"
خلاصه با چرخوندنم بین قفسا...
و کلی خنگ بازی و و حرص دادن من تصمیم گرفت تمومش کنیم..
داشتیم به سمت خروحی میرفتیم.
تقریبا دو ساعته اینجاییم و ساعت ۸ بود.
ولی خانم انگار قصد نداشت دل بکنه و تا لخطه اخر به حیوونایی که قبلا دیده بود نگاه می کرد.
به خروجی که رسیدیم برگشتم چییزی بهش بگم ولی دیدم نیست..
یکم دور خودم چرخیدم.
کجا ناپدید شد تو این شلوغیی؟؟
همین الان اینجا بود.
خواستم بهش زنگ بزنم ولی یادم امد خانوم گوشی نداره...
وای خدا این دیگه کیهه..
دیگه داشت خونم به جوش میرسید..
که یه گوشه ایی کنار یه بچه خیلی کوچیک دیدمشش.
- ۸۵.۳k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط